سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403
    2 ذو القعدة 1445
      Thursday 9 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        استاد
        ارسال شده توسط

        عسل ناظمی

        در تاریخ : چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ ۲۱:۳۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۹۲ | نظرات : ۵

        در شهر می گشتم حوصله ام سر رفته بود. 
         دیدم وارد محله ای ایرانی نشین شدم. جایی ماشین را پارک‌‌ کردم. 
         خیابان زیبایی بود. می خواستم کمی قدم بزنم  و تابلوهای رنگارنگ و زیبای فارسی  را ببینم و چیزی هم بخورم.
         تابلوهای فروشگاهها و دفاتر  همه فارسی و نظرها  را به خود مشغول می کرد. 
        تابلوی یک تریا یا کافی شاپ نظرم را جلب کرد. گفتم بروم به شیرینی یا نوشیدنی سنتی ایرانی بخورم. در ورودی آن همانند بعضی کافی شاپ های ایران تخته سیاههای کوچک با گچ های رنگی بفارسی خدمات و محصولات را نوشته بودند و تابلوی هم چند شعر فارسی. داخل شدم جای کوچولو  و دنجی بود با چند میز و صندلی چوبی و به شکل سنتی ایران و دیوارها پر از تابلوهای خط نوشته زیبا و شعر و مناظری از ایران بود. 
        رفتم نشستم و مشغول تماشای آنها  بودم و با گوشی چند عکس گرفتم که یک آقای تقریبا مسن سال و جنتلمنی آمد خوشامدگویی کرد و منویی به من داد و پرسید زیباست؟
         یک لحظه خواستم به فارسی بگویم بله. که تا نگاهش کردم زبانم بند آمد. سریع خودم را جمع و جور کردم  و به انگلیسی پرسیدم چی گفتید؟ اونم معذرت خواهی کرد و به انگلیسی حرفش را تکرار کرد گه گفتم خیلی زیباست و قشنگ.‌ که‌ گفت اینجا ایران است و این مناظر شهرهای زیبای آن است. از شیراز و اصفهان و تهران و تبریز و... توضیحاتی داد. بزحمت خودم را کنترل کردم و گفتم: هرگز ایران نرفته ام! و دوست دارم  یک نوشیدنی یا شیرینی سنتی و خوشمزه ایرانی بخورم. 
        تا رفت دستمالی در آوردم و جلوی  صورتم گرفتم تا اشکهایم را کسی نبیند. استاد دانشگاه تهران. دکتر.... بود. من او را شناختم و نخواستم بگویم ایرانیم و شاگرد شما در فلان سال بودم. نخواستم غرور استادی که بعدها فهمیدم در سال 88 تصفیه شده بود به جرم مخالفت با دولت وقت. 
        قفسه کتابی هم‌ آنجا بود, پا شدم کنار قفسه کتاب و به کتابها نگاه می کردم. در حالی که مشغول آماده سازی سفارشم بود گفت: اینها کتاب های  شعر است از شاعران بنام و معروف ایران. چند تایی هم از خودم هست. بعضی شعرهای قاب گرفته هم شعرهای خودمه!!
         پرسیدم :شما شاعر هستید؟
         گفت: بودم و  در ایران تدریس داشتم. آمدم اینجا امکان  تدریس زبان فارسی هم نبود برای رفع اموراتم این کافی شاب که تریا هم‌ هست را دایر کردم.در حالی که توصیحاتی میداد, اشک در چشمانم حلقه زده بود و هر لحظه می خواستم بزنم زیر گریه و بزحمت خودم را کنترل کردم. سفارشم آماده شده بود و نشستم و زیر چشمی داشتم نگاهش میکردم‌ استادی که الان باید در دانشگاههای تهران مشغول تدریس باشد یک پارچه دستش بود و میزها را تمیز میکرد.
         صدایش کردم  و گفتم:  میشه یک شعر بزبان فارسی برایم بخوانی. چند نفری هم داخل بودند و با خواندن اشعاری از حافظ توجه آنها  هم به ما جلب شد و به به گویان برایش دست زدند منم با بغض خاصی که خاطرات سالهای نیمه دهه 80 را برایم زنده کرده بود برایش دست زدم و اشک از چشمانم جاری شد. 
        مثل همان دوران دانشگاه اصلا تو صورت دانشجویانش نگاه نمی کرد به صورتم یکبار هم نگاهی نکرد.
         گفتم میشه یک شعر از خودت هم بخوانی که یک شعر زیبایی خواند. 
        دیگر باید خداحافظی میکردم و میامدم بیرون. وجدان درد گرفته بودم. میخواستم آشنایی بدهم. و بگویم ایرانیم و دانشجویت بودم. نخواستم غرور استاد معروفی شکسته بشه. پرسیدم  میشه باز هم‌ بیایم که برایم شعر بخوانی؟ چیزی نگفت و برای اولین بار به صورتم زل زد و چشمانش برق خوشحالی میزد یا شاید قطره های تشکی بود که بزحمت کنترلشان می کرد.   صورتحساب خواستم که مبلغی گفت با اینکه پول همراهم بود گفتم کارتهایم تو ماشین است اگه میشه شما شماره کارت بدهید انتقال بدهم! گفت مهمان من باش  و اصلا دفعه بعد پرداخت کنید. شماره کارت را گرفتم و آمدم  بیرون و با گوشیم صد برابر اون را بحسابش زدم. و سریع بطرف ماشینم رفتم. 
         در حالی که گریه می کردم و عینک زده بودم. از جلوی کافی شاپش عبور می کردم. دیدم جلوی درب ایستاده و با چشمان خیس اشک و دستش را بعنوان تشکر و آشنایی بلند کرد. و به فارسی بلند گفت ممنونم. دانشجوی عزیزم!! بزرگواری کردی. 
        همان اول شناخته بود من ایرانی ام و یکی از دانشجوهاش. اما بروی خودش نیاورد شاید همین بهتر بود تا شان استادیش حفظ شود و هر دو  خجالت نکشیم‌.
         آن شب همه اش به مرور خاطرات دوران دانشگاهی و درس شیرین او گذشت. شاید دفعه  دیگه  اونجا  رفتم.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۵۶۲ در تاریخ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ ۲۱:۳۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        جواد کاظمی نیک
        چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ ۲۳:۰۴
        درودبرشما جالب بود💐💐🌹🌹🌹🌹🌹🌹💐💐
        ❤️❤️❤️❤️🪷🪷🪷🪷🪷
        🌹🌹🌹🌹🌹💐💐💐
        🪻🪻🪻🌼🌼🌼🌸
        🌺🌺🌺🌺🌺🌷
        🍀☘️🌱🌹💐
        🌿🌿🌿🍁
        🪴🪴🪴
        🏵🏵
        💟
        🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻
        💙💙💙💙💙💙💙💙
        🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵
        💐💐💐💐💐💐
        🌼🌼🌼🌼
        💟💟💟
        ❤️❤️
        ❤️
        نیلوفر تیر
        چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ ۲۳:۱۸
        چقدر تلخ خندانک 😞💔⚘️
        محسن ابراهیمی اصل (غریب)
        پنجشنبه ۱ تير ۱۴۰۲ ۰۱:۲۲
        درود خندانک خندانک
        عجب داستانی بود
        چقدر خود دار بودید هر دو
        کاش هیچ کس مجبور به مهاجرت نمی شد
        محمد اکرمی (خسرو)
        پنجشنبه ۱ تير ۱۴۰۲ ۱۶:۵۷
        درود
        بسیار تاثیر گذار بود و غمگین
        به امید روزی که نادانان دانایان رو نتونند بیرون کنند
        خندانک خندانک خندانک
        عارف افشاری  (جاوید الف)
        پنجشنبه ۱ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۵۵
        خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0