سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 18 ارديبهشت 1403
    29 شوال 1445
      Tuesday 7 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۱۸ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        کل کلای عاشقانه
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۰ ۰۵:۱۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۶ | نظرات : ۰

        کل کلای عاشقانه
         
        فرهاد که ازسرِکار برگشت و واردِ خونه شد ، پس ازسلام و احوالپرسیِ دمِ دستی ، شیرین گفت :
        لباس بیرونِتو درنیار میخوایم بریم خرید .
        فرهاد گفت : خریدِ چی ؟
        شیرین : خریدِ نخودچی . مثل اینکه یادت رفته چند روز دیگه عیده .
        فرهاد : دوباره چه خوابی برام دیدی ؟
        شیرین : اون لباسه که چشممو گرفته و قول دادی برام بخری یادته ؟ من یادمه .
        فرهاد : قول ؟ کدوم قول ؟ اونروز اونقدر مثلِ بختک  آویزونِ  مغزم شدی که برای فرار از گیردادنات ، فقط یه سرجنبوندم یعنی تمومش کن ، حالا اونو اسمشو میذاری قول ؟ خانوم عزیز، چندبار بگم اون لباس به شما نمیاد ، باورکن . کلاسِت به این حرفا نمیخوره . بعد با خودش پِچ پِچ کرد و گفت :
        انگار دخترِامیر تنبانه .
        ولی شیرین شنید و گفت : امیر تنبان نه و امیر تومان .
        فرهاد : تا اونجا که من خبر دارم، باباتون همیشه هشتشون گروِ نُه شون بوده ، پس قیافه شون هم به امیر تومان نمیخوره ولی تا اونجایی که من میدونم همیشه پیژامه شونو تا خِرخِره شون میکِشن بالا، پس همون امیر تنبان بهشون بیشتر میخوره .
        شیرین با اخمی مصنوعی گفت : بابای منو مسخره میکنی ؟ بعد نتونست جلوی خنده شو بگیره و گفت : راست میگی ، من ازجوونی تا پیری بابامو زیرِ نظر داشتم ، سالی یه سانت کشِ پیژامه هه رفته بالا و            الان حوالیِ خِرخِره رسیده . نمیدونم بالاتنه هه داره کوتاه میشه یا پیژامه داره کش میاد ؟ حالا بگذریم ، چرا حرف تو حرف میاری ؟ بریم لباسَ رُو برام بخر.
        فرهاد : هِی بخر بخر، توو این خونه ازبس اسمِ خر شنیدم مطمئنم دیگه با خر مو نمیزنم . اون خر شدنم که امدم تو رُو گرفتم ، بعدهم هر روز اینو بخر اونو بخر.
        شیرین : خُب چی بگم ؟ میخوای بجای بخر بگم بِشیر؟ اشتباه نمیشه با آقا بَشیر، بابات ؟
        یا اشتباهی نمیشنوی بشین ؟ میشینی و دیگه پا نمیشی بریم خرید .
        فرهاد : بابا تو دیگه کی هستی ! کاش از خانوم فردوسی چیزای خوب خوب یاد می گرفتی .
        شیرین : همسر فردوسیِ شاهنامه رُو میگی ؟
        فرهاد : نه بابا خانم فردوسی که توو تلویزیون برنامه میذاشت که وقتی شوهرتون از سرِکار واردِ خونه شد ، اول با یه لیوان آب خنک ازش پذیرایی کنید بعد میوه ای و بعد راهیش کنید برای یه چُرتِ باحال . میدونم چیزای خوب توو ذهنت نمی مونه ، ولی چیزای بد هیچوقت از فکرت پاک نمیشه ، میدونم .
        شیرین دوید توو آشپزخونه و یه لیوان آب خنک اورد و لیوانو گذاشت کفِ دستش و با خنده ملیحی گفت : بفرمائید عزیزِدلم وفرهاد به طرفة العینی آب خنکوغیبش کرد ، سلام برحسین ولعنت بر یزیدی گفت و تشکر کرد و از لُپِ شیرین یه ماچِ آبدارِ عاشقانه کرد و گفت : آخیش آروم شدم چه بوسِ شیرینی بود .
        بلافاصله شیرین گفت : ممنون ، بریم فرهاد جان ؟
        فرهاد گفت : باز برگشت خونه ی اول . حکایت ما حکایت بازیِ مارپله س هِی من با اون تاسهای کوفتیم میرم بالا ، دوباره نیش ام میزنی برمیگردم خونه ی اول . اینهمه رفتم بالای منبر بازم میگه بریم .
         
        فرهاد ادامه داد : بنابه اساسنامه ی خانوم فردوسی ، الآن نوبتِ میوه س وبعد نوبتِ یه چُرتِ دبشه .
        آخه عزیزِدلم تو با کارات اساسنامه ی اون بنده خدا رُو داری زیرِ پات لِه میکنی ، به آتیشش میکشی ، از وقتی اومدم خونه حتی نذاشتی روو کاناپه وِلوشم
        شیرین : نه ، بعدش تنبل میشی وبرنامه مون خراب میشه . تازه ، یه لیوان آب خنک که گفتی رُو اُوردم .
        فرهاد : برنامه مون نه ، بگو برنامه ی جنابعالی ، برای آب هم سپاسگزارم بانو ولی ...
        شیرین با تحکم گفت : لوس نشو فرهاد ! لباسِتو عوض نکن ، الآن منم لباسمو میپوشم بریم . زود ، سریع  حرف نباشه !
        فرهاد گفت : چَشم .
        شیرین لبخندِ خوشمزه ای زد و گفت : تو که ازاینهمه اقتدارت باخبری ، چرا از همون اول چَشمو نگفتی تا اینهمه با هم کل کلای عاشقانه نکنیم ؟
        فرهاد : شیرینیش به همینه دیگه .
        شیرین : زندگی رُو میگی ؟
        فرهاد دندون قروچه ای کرد وتووی دلش گفت : این مُرده گی رُومیگم ، ولی خیلی زود انگار تووی دلش شک افتاده باشه ، به خودش گفت : آره این زندگی رُومیگم ، بعد دوباره تردید افتاد به جونش و کلافه  به خودش گفت : اصلا ًنمیدونم چی رومیگم . خیلی خسته م کاش میذاشت کَپه ی مرگمو بذارم که یهوشیرینِ حاضرو آماده رُو، جلوی خودش دید که میگفت : بریم و درحالیکه  کفشاشو می پوشید گفت :
        تو هم مجنون بودی منِ مَلَنگو گرفتی ؟
        فرهاد گفت : آره  لیلی ، البته ملنگ چه عرض کنم ، پلنگ بیشتر بِهِت میاد با اینهمه ، نمیدونم، جَذَبه ت ، جذبه ت ، بگذریم ، باشه بریم .
        درحالیکه شیرین در رُو بازمیکرد ، فرهاد که پشتِ اوقرارگرفته بود یه صلیبِ گُنده روی پیشونی وسینه و شونه هاش کشید و به طاق نگاه کرد و راه افتادن .
         
        بهمن بیدقی 1400/12/11

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۹۹۲ در تاریخ شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۰ ۰۵:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۲ شاعر این مطلب را خوانده اند

        سینا سجودی

        ،

        مهرانه بلوچ

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0