سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 19 خرداد 1403
    2 ذو الحجة 1445
      Saturday 8 Jun 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خظ قرمز ماست. اری اینجاسایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۱۹ خرداد

        روز وصل عاشقان

        شعری از

        حجت اله یعقوبی(سکوت)

        از دفتر هدیه ی سکوت نوع شعر

        ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۱ ۰۹:۲۴ شماره ثبت ۶۹۷۳
          بازدید : ۸۶۷   |    نظرات : ۸

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر حجت اله یعقوبی(سکوت)

        عاشقی دلدار را در بر نهاد

        دیدگان در چشم آن اخگر نهاد

         

        در نفس هایش دمی بی تاب شد

        سر به روی شانه اش در خواب شد

         

        سایه سار زلف را در بر گرفت

        پاکدل را آتشی دیگر گرفت

         

        گفت بس عمری که دل فرسوده ام،

        نیست غم، این دم  که جان آسوده ام

         

        لیک درد مردمان تیره روز

        کی گذارد با تو شب آریم روز...

         

        پس به روی خاک زانو زد خموش

        لیک اندر سینه غوغا و خروش

         

        آتشی اندر زبانش ریخته

        دردی از هر استخوان انگیخته

         

        سر برآورد از درون ریش ریش

        تا که از دل برکشد فریاد، خویش

         

        پس سراسر سوخت روز وصل خویش

        زان که می پیمود در دل، اصل خویش  

         

        یک دم از سوزش به سوی آسمان

        دود شد آندم چو آه بی کسان

         

        سوخت هر سلولی از اعضای او

        ماند تنها زین میانه جای او

         

        بر کناری ماند معشوق حزین

        چشم خونین از تماشایی چنین

         

        گفت ای دادار و ای پروردِ گار

        کفر اگر این نیست انصافی بیار

         

        سهم من این بود از آغوشِ تو؟

        زهر در کامم به جای نوشِ تو؟

         

        مر نه ما با هم قراری داشتیم

        بر قرارت، بیقراری داشتیم

         

        گرخدای درد، صد بد می نمود

        راه بر دلداگی سد می نمود

         

        ور خدای فقر دامانم گرفت

        راه بر امید و ایمانم گرفت

         

        آستینم را حقیر بت پرست

        آستانم را خداوندانِ مست،

         

        دل به مهر یکدگر پرداختیم

        ناخدا می سوخت  ما می ساختیم

         

        ناخدایان را چو خود پرداختی

        لاجرم کارِ جهان را ساختی

         

        واژه های پاکِ تو ناپاک شد

        هرچه خوبی در دلِ این خاک شد

         

        یار من بربود این درد و جنون

        کرد این بیچاره دل را غرقِ خون

         

        دیگر از امّید،  نومید و فگار

        جان رها سازم من ازین روزگار

         

        دوزخ و فردوسیان بگذاشته

        می روم با گردنی افراشته

         

        تا که جانِ خویش در خاکی نهم

        داغ بر دامانِ ناپاکی نهم

         

        پس مرا بگذار، بگذر این زمان

        تا بمیرم در دل این خاکدان

         

        ور سزاوار چنین بیداد؟ نه؟!

        سینه خونین از چنین فریاد؟ نه؟!،

         

        با خدایان خودت بیداد کن

        بعد از آن از نو جهان آباد کن

         

        بعدها گر آدمی آری پدید

        پاک کن هر واژه از پست و پلید

         

        تا زمین باشد سراسر مهرگان

        شاد باشد روز وصل عاشقان

         

        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        محمدرضا آزادبخت

        م سر به سر اگر سرم برود هرگز نمی گذارم سر به نا سر رود در سرم این شد شش سر جناب فرشید خان جنگی در کارنیست غول شش سر نام شعرم است از دفتر بانوی ازلی
        افسانه نجفی

        تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
        فرشید به گزین

        ت ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوندو سر برود هم برآن سریم این میشه سه تا سر محمدرضاجان یعنی حداکثر قدرت ما پس قبول که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
        محمدرضا آزادبخت

        ه شاه به میل خود هرگز سوار بر اسب نمی شود مگر ملکه خورشید آفتابش را کجتر کند ستیز با تو معنا ندارد وقتی خورشید خودستیز تر از همه تاج را بر سر گذاشت ااافرشید جان نمی دانستی من شاعر معنا ستیزم و گاهی معنا گریز اصلا مفهوم شعربرای من معنا نداردفقط زیبایی شعر برایم مهم است ای دشمن نازنینم غول شش اسر از دست تو عصبی ست
        فرشید به گزین

        دریافتمت که فر خورشید تویی فرشید کجا قبله امید کجا ااا چه مشاعره معناستیزی شده البت به جز قسمت شاهانه

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0