به تو برمی گردم!
خسته از پرواز
در این آسمان بی اوج
بالهای باران خورده ام
بهانه ی تلخی است
بر این فرود ناگهان
... به سوی تو...
ای آشیانه ی من!
ای آشیانه ی متروک...
به تو برمی گردم...
*
سکوت نکن
من از سمت سکوت آمده ام
می دانی
خوابهای من چقدر کهنه اند
و خاطره هایم
پر از شهوت تکرار
ومن باز آمده ام
ای آشیانه ی من
که هیچ کجا
و در اوج هیچ آسمانی
زمان
تو را از من نمی گرفت
سقوط می کنم
سکوت می کنم
من حرفهایم را خورده ام
همه ی حرفهایم را
همه ی دردهایم را
من مُرده ام
و چشمهایم را برای تو بازآورده ام
برای تو...
تا ببینی ام...
من جا مانده ام
از همه جا مانده ام
تا تو ببینی ام
و بشناسی ام...
نمی شناسی ام هنوز؟!
مرا که هیچ نگاهی...
هیچ نگاهی...
نگاهت را در من خاموش نکرد
مرا که بارها...
بارها...
از فراز فرود آمده ام به سوی تو
ای آشیانه ی من!
ای آشیانه ی متروک گمنام
نمی شناسی ام؟!
مرا که تمام خوابهایم را به تعبیر آمدنت دیدم
و آفتاب را خلاصه ی نگاه تو می دانستم
و نفس هایم
و تپش هایم
و ذره ذره های وجودم
تو را در من جاری می کرد
*
مرا به که بخشیده ای؟!
مرا به که بخشیده ای ای دورترین آرزوی من؟!
مرا...
که فراز و فرود و بود و نبودم بهانه ی توست
مرا که بعد تو انگار
روزه ی نرسیدن گرفته ام
که گرمی آغوش هیچ کس آرامش من نیست
برای کسی جز تو نمی شود مُرد
چرا که عمر من
و نگاههای من
و دستهای من
و خوابهای من
مثل من
تمام راه را به سوی تو آمده اند
تو...
تو که برای من
مثل هیچ کس نبوده ای
ای آشیانه ی من!
*
به تو برمی گردم
ای آشیانه ی من
ای آشیانه ی متروک گمنام
به تو برمی گردم
مرا ببین...
مرا بشناس...
جاری ام کن
در نفس هایت
در تپش هایت
و بدان...
من تمام راه را به سوی تو آمده ام!
... ای آشیانه ی من...