از چشم انتظاری سالیانمان شعری بگو...

این روزها؟

بند رخت فاصله را
به پنجره ی حوصله گره می زنم
بی آنکه سنگینی دستهای باد
به بند بند انگشتهای شب
اشاره کند...

نگاه کن به من
این شبها
چه ساده به خوابهای عریانت
قهوه نوش می کنم
و چه کودکانه
میان بامهای بامدادی ات به سجده می مانم

حالا
اگر چشمهای خیسمان
به شب نشینی آرزویمان تر شد
و اگر پیشگویی آب ها
خلاصه ی سیبهای گونه هامان شد
توخود با باغچه
از چشم انتظاری سالیانمان شعری بگو...

                      اعظم گلیان ( گلی )