به نام خداوند شمشیر و تیغ
که باران آتش در آرد ز میغ
خداوند شعر و خداوند شور
خداوند روشنگر کوه طور
خداوند صحرا و دشت و دمن
خداوند فردوسی خوش سخن
جهان آفرین تا جهان آفرید
چو فردوسی هرگز نیامد پدید
چو با حق در آید به راز و نیاز
ستاره بیارد به پیشش نماز
سخن سر به سر دٌر و هم گوهرست
چو گوید که خاک پی حیدر است
بنازم من آن چامه و خامه را
و تک تک ابیات شهنامه را
چو رستم کند عزم میدان جنگ
پرد رنگ رخسار نره پلنگ
به نیروی مردی و لطف خدای
در آرد کٌه بیستون را ز جای
نترید ز دیو سپید و سیاه
بر این بیت شهنامه باشد گواه
چو سهراب آید به جنگ پدر
جهان می کند خاک بر روی سر
دریغا ز سهراب و اسفندیار
از آن پهلوانان چابکسوار
چنین گفت رستم به آواز سرد
سه دردم مرا در جهان پیر کرد
یکی داغ سهراب والا تبار
دو دیگر سیاووش و اسفندیار
دریغا از آن نامداران راد
که اندر جوانی شدند نامراد
اگر خون بگریم برایشان کم است
دل رستم از درد پر ماتم است
چنین است رسم سرای کهن
که هر لحظه باشی در آن ممتحن
چنان هفت خوان را کشیده به نظم
چو لشکر که صف می کشد روز رزم
گر اسفندیاری به مردی و زور
مگیر خرده نانی ز دندان مور
چو فردوسی طوسی نیک رای
مترس از جهاندار کشور گشای
چنان شعر او هست بی عیب و نقص
که ناهید چنگی در آید به رقص
اگر جمله ی شاعران کهن
در آیند و سازند کنون انجمن
گواهی دهند شعر او برتر است
نویسنده بر شده گوهر است
اگر با خدا باشی و پاک جان
همیشه بوی سالم و در امان
اگر چشم داری تو ای مستمند
گه باشی به نزد خدا سر بلند
ضمیر دل مردمان شاد کن
ز بیچارگان هم دمی یاد کن
به دانش دلت را جلایی بده
ز زنگار جهلش رهایی بده
بیامد بیادم یکی بیت ناب
ز فردوسی طوسی کامیاب
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود