رهگذرانی را دیدم که با هر گام
باورهای خود را لگد می کنند
آفتاب و سایه ها
جای خود را عوض کرده اند
و درخت ریشه های خود را می جود
من قناری ها را دیدم که افیون تعارف می کنند
و باد در خود گره کور می زند
در بالکن خانه ها خنده های پلاسیده را
از بند آویزان کرده اند
من با چشمان خودم دیدم
که زمین خون شقایق را می مکد
و دریا ماهی ها را نیشگون می گیرد
اینجا ابر از پشت به ماه خنجر می زند
و ستاره
مست از تعریف کلاغ است
من با چشمان خودم دیدم
با گوش های خودم شنیدم
که دختری گفت آبستن باریدن است
و نبود ...و نبود ... و نبود
اینجا درد
تنها متاع تعارف است
من دیدم که مردی تمام خود را گریه می کرد
تمام باورش را زار می زد
و دختری می خندید
و شعرهایش را ورق می زند
اینجا پیامبران هم موعظه ناامیدی می خوانند
و آسمان از بهت
دهانش به وسعت تمام کهکشانها باز مانده
اینجا آتش
پاسخ عطش عشق است
من در اینجا
تنها جامانده ام
ولی تو نیا
که جز غم
کسی به استقبالت نخواهد آمد
اینجا
جهنم عشق است .
امیر جلالی