نمیدانی درون دل چه غوغاست
رخ زردم زبانِ حالِ گویاست
مرا در شعرهایم جستجو کن
که افکارم درون شعر پیداست
درون سینه ی من درد ، مولاست
مرا درد از نشاط و شور اولاست
دلم بازیچه ای در دست درد است
که دل همچون در است و درد لولاست
دلم همپای دردم قد برافراشت
نه کم نه بیش از آنش را توان داشت
هجوم تند رگبار دو رنگی
درون سینه را از درد انباشت
که درد اندازه اش بر قدر فهم است
و هر کس را به قدر خویش سهم است
هر آنکس شادمانی جوید از دهر
یقین می دان که در چنگال وهم است
کسی که فهم و درکش بیشتر شد
جهان بر روح و جانش نیشتر شد
فرو بگذاشت دنیا را به اهلش
زاشک دیدگان خویش تر شد
چراغ روشن اندیشه درد است
که بی اندوه و غم اندیشه سرد است
دل بی درد انسان را نشاید
چنین کس با خدایش در نبرد است
به هر جا بنگری دردی هویداست
سرور و شادمانی مثل رویاست
چگونه شادمانی گردد حاصل
در این محنت سرا که نام دنیاست
یقینم گشته این دنیا سراب است
چنین است و بجز این ناصواب است
بجز کاری که حق فرموده باشد
هر آنچه میکنی نقش برآب است