یادم آمود کودکی ده ساله بودم
یادم آمد طفلکی بیچاره بودم
می دویدم زیر باران از برای لقمه ای نان
دور می گشتم ز خانه
ذهنم اما توی خانه
مادرم تنها نشسته کنج دیوار زار و خسته
فکر او را تار بسته فکر لیوان شکسته
فکر شش طفل صغیرش شوی بیمار و علیلش
فکر آب جوش دیده از برای شام امشب
خواب خواهند دید نان را باز امشب شام امشب
رو برو همسایه ای هست وضع مالی خوب و عالی
بوی شام هر شبشان برده ما را تا خیالی
کهنه الباس غنیا آرزوئی بود بر ما
حسرت یک سیب تازه آزوئی بود بر ما
اشک ریز و سرد بابا زیر خروار مصیبت
کرده او را تا به ان روز شیر سردار مصیبت
او یل مردان مرد است
شیر مردی در نبرد است
او تمام زندگی را با تمام زندگانیش بر من دیوانه آموخت
او تمام هستی اش را با تمام نا توانیش زیر پای بچه ها ریخت
ای که با غمهای ما غمگین شدی
ای که اشکت در خفا پنهان شدی
ای برای هستی ام آتش نمودی جان خود
می کنم دنیا فدایت گر بخواهی جان خود
دوستان عزیز فاز دوم این نوشته ها رو تا هفته بعد میارم رو سایت