کوچه ها تنگاتنگ...
اپارتمان ها چه بلند...
من در این شهر بزرگ...
در میان ادم ها...
پی چی میگردم؟!
پی انسان شاید...
پی عشق و محبت شاید...
پی خواب و رویا شاید...
یا پی لبخندی...
پشت این خانه ها...
سادگی بود که صدایم میکرد...
که منم نسخ صدایش بودم...
گوش فرا میدادم...
چه کسی بود که صدایم میکرد...
راه افتادم من...
انقدر رفتم من...
که رسیدم به یک جویباری...
به عجب جویباری...
من نشستم لب جوی...
کفش ز پا کندم من...
پا در اب کردم من...
سردی اب هوش برد از سر من...
به که چه ابی بود...
نگاهی کردم من...
به درون جویبار زلال...
عکس خود را دیدم که در ان افتاده...
لبخندی به لبم امد و من خندیدم...
رو به جویبار از خودم پرسیدم؟!
پی چی میگردی؟!
پی انسان یا عشق؟!
پی لبخند یا خواب؟!
چه کسی میداند که جواب من چیست...
چه کسی میداند که انسان کیست...
در این شهر بزرگ چه کسی عشق و محبت
هدیه دادست به کسی؟...
یا که اصلا خواب چیست...
منمو کلی سوال بی جواب...
در فکر فرو رفتم من در پی یک جواب...
سردی اب از فکر برون اورد مرا...
حال جوابی داشتم...
اری انسان کم است اما هست...
عشق و محبت همه جاست...
در دل ماست...
خواب و رویا همه اش شیرین است...
میشود لبخند را بر لب دوستان اورد...
و اینگونه با انها خندید...
با خودم گفتم من...
به چه سبزم امروز و چقدر خوشندم...
و چه خوب است امروز...
هم هوا عالی است...
هم اسمان ابی است...
کفش به پا کردم من...
سوی شهر رفتم من...
انقدر خوب بودم که دل من میخواست...
تک تک در ها را بزنم و شادی هدیه دهم به مردم...
تا دگر غمی نماند در شهر...
تا شود ابی اسمان خاکستری این شهر...
*
زیبا بود
واژه من.. خیلی جاها اضافی بود..