من در غربت
احساسم آه مي شوم
مي گذرد زمان
وهديه اش فراموشي
مي برد
خاطراتمان را
تا مرز غفلت در
بيهوشي
من ونخلهايم در
سوز دل وتنهايي مان
مي ريزيم
اشكهايمان را
بر تن هاي
شهيدانمان
تا غسل دهند بي
كفن هايمان را
غسل اشك و نور
كافي است
من در غربت
احساسم آه مي شوم
بي نشان قبرهاي
در حسرت نام
زماني مي شستم
آنها را
با بوسه ي اشك
و آب در روز وشام
در گوشه اي از
تاريخ مانده ام
من به خلوت عشق
عطري دارم در مشام
مي برد مرا به
آسمان پرنده ها
در مشامم عطر
پرهايشان باقي است
من در غربت
احساسم آه مي شوم
كوچ پرستوها
هميشه در اشكم
لانه هاي خالي
آنها روبرويم
گل ولاي خانه ي
مانده بر ديوار
نقطه هاي سياهي
در افق بر سر دار
دور ودور اما
صدايشان در زمان جاري است
من در غربت
احساسم آه مي شوم
ساده گفتم
فرياد شهيد
معني كردم ياد
شهيد
من به اروند
وكارون غسل پاكي كرده ام
تا بخوانم
خاطره هاي گمشده را
با نبودنش كه
در فراموشي است
من در غربت
احساسم آه مي شوم
.
.
.
سعيد مطوري/مهرگان
از دفتر غمنامه