سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 28 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت حكيم عمر خيام
10 ذو القعدة 1445
    Friday 17 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      جمعه ۲۸ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      شبهای تنهایی(داستان کوتاه)قسمت پنجم
      ارسال شده توسط

      بی تا عرب زاده

      در تاریخ : دوشنبه ۱ آذر ۱۳۸۹ ۱۳:۲۵
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۸۲ | نظرات : ۲

      پیمان اونقدر با من محبت کرد که حس می کردم یه تکه از وجودم شده شاید برای شکل گیری این حس خیلی زود بود ولی من داشتم این حسو با تمام وجودم لمس می کردم. روز پنجم که می خواستیم حرکت کنیم چند ساعت قبل از حرکت پیام پیشنهاد کرد برای آخرین بار بریم ساحل و یه کم شنا کنیم. من مخالفت کردم پیمان هم گفت من هم نمیام ولی پیام اصرار می کرد ،پیمان خواهش کرد واسه خاطر اون بریم من اصلاً راضی نبودم ولی بخاطر دل پیمان رفتم

      وقتی به ساحل نزدیک شدیم پیام لباساشو کند و پرید تو آب ولی پیمان گفت من کنار مهتاب می شینم تا تو بیایی.

      بیست دقیقه گذشته بود که همینطور که به آب نگاه می کردیم اثری از پیام نبود نگران شده بودیم به سرعت رفتیم نزدیکتر و پیام رو صدا کردیم ولی جوابی نشنیدیم پیمان با عجله رفت تو آب ولی هرچی گشت اثری از پیام نبود من داشتم شوکه می شدم جلوی اشکامو نمی تونستم بگیرم پیمان هم دیگه پیداش نشد دیگه داشتم دیوونه میشدم دویدم رفتم پیش چند نفری که اونطرفتر نشسته بودند ، با گریه ماجرا رو گفتم اونها هم با عجله پریدن تو آب، اصلاً نمی دونستم چه اتفاقی داره می افته دستپاچه شده بودم نمی دونستم باید چه کار کنم

      الان سه ساعت گذشته بود ولی اثری از هیچکدوم نبود زانو هام شل شده بود داشتم دق می کردم که چند نفر از دور داشتن می اومدن ساحل با عجله خودمون به آب زدیم حال عجیبی داشتم انگار زندگی بد ورق خورده بود و جز سیاهی هیچی برای من نداشت. وقتی نزدیک شدن دیدم اون دو مرد با پیمان تنها هستند و پیمان بیهوش بود و اثری از پیام نبود.

      دیگه مطمئن شده بودم اتفاق بدی افتاده وقتی به ساحل رسیدن و پیمان را روی ساحل خوابوندن سر اونو بغل کردم و داد زدم پیمان چشماتو باز کن چرا اینطوری شد ولی او هیچ عکس العملی نشون نمی داد. داد زدم خدایا چرا من، چرا من باید به این روز بیافتم، خدایا مگه من چکار کردم اشکام همینطورروی صورت پیمان می ریخت. درمونده شده بودم.

      پیمان رو سریع بردیم بیمارستان و اونو انتقال دادن به تهران. روزها به کندی پیش می رفت، یک ماه گذشته بود و پیمان به حالت عادی برنگشته بود یا خواب بود یا وقتی بیدار بود به یه جا زل میزد.پیام هم، هم آغوش دریا شد برای همیشه هیچ کس دیگه اثری از اونو پیدا نکرد...

       

      شش ماه به همین منوال گذشت شش ماهی که برای منو پیمان پر از درد و رنج بود و اگر من نبودم پیمان غذا هم

      نمی خورد فقط زمانی که من پیشش بودم کمی آروم بود و غذا می خورد همه از علاقه من و پیمان خبر داشتند و واسه ما دل می سوزوندن ولی چه فایده که هیچ فرجی نمیشد

       بعد از گذشت تقریباً یکسال از این ماجرا پدر پیمان تصمیم گرفت برگردند آلمان و ادامه مداوای پیمان رو اونجا انجام بدهند برای من غیر قابل تحمل بود که پیمان از من دور بشه ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم اونا رفتن و من با کوله باری از غم تنها شدم. به انتظار روزهای آفتابی که شاید بر خانه دلم بتابد.

      روزها با سکوت و شبها کنار حوض در آغوش شب اشک می ریختم. شب دیگه با من دوست شده بود دیگه از قیافه من حالش بد نمی شد سرمو که روی شونه اش می ذاشتم آروم میشدم موهامو نوازش می داد و اشکامو خشک می کرد شب شده بود مونس تنهایی هام

       توی همین شبها بود که آقای معتمدی دوباره اومد. مدتها بود اونو ندیده بودم یک شب که سرمو روی زانوم گذاشته بودم و داشتم با شب دردودل می کردم منو صدا زد.

       مهتاب خانم، سرمو بالا کردم و دیدم که دولا شده روی نرده بالکن و داره منو نگاه می کنه، زود اشکامو پاک کردم و سلام کردم گفت :انگار از قبل خیلی غمگین تر شدی چیزی شده. منم که دلم می خواست واقعاً با کسی دردودل کنم و کمی از بار غمم رو سبک کنم

      ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم از این روزها خسته شدم واقعاً دارم افسرده میشم.

      منو دلداری داد و پیشنهاد داد واسه اینکه از این حالت بیرون  بیام و این همه فکر نکنم

      برم سرکار ولی من گفتم که گشتم ولی کاری که دوست داشته باشم رو پیدا نکردم وقتی رشته تحصیلی منو

      پرسید گفت : تا چند روز دیگه بهت خبر میدم شاید بتونم واست کاری پیدا کنم کمی خوشحال شدم راستش کمی

      آرامش تو وجودم پیدا شده بود و من از این آرامشی که تو وجودم شکل گرفته بود خوشحال بودم.

      دیگه داشت صبح میشد باید میرفتم و کمی می خوابیدم پس باهاش خداحافظی کردم و رفتم که بخوابم. درست سه روز بعد، نیمه شب وقتی داشتم وسط درختها راه میرفتم یکدفعه منو صدا کرد ،ترسیدم و از جام  پریدم، خندید و گفت:مهتاب خانم باز من تورو ترسوندم منو ببخشید که اینطوری صداتون زدم منم خندیدم و گفتم اشکال نداره، من خیلی ترسو هستم ،بعد گفت:خبر خوبی دارم فقط یه شرط داره گفتم:چه شرطی؟

      گفت فردا برو میراث فرهنگی پیش آقای متین وفرم استخدامی رو پر کن از من هم هیچ اسمی نیار اگه گفت شما رو کی معرفی کرده بگو همینطوری اومدم دنبال کار میگشتم.

      کارت اونجا ردیفه و هیچ مشکلی نیست کمی تعجب کردم چرا باید اینطوری میگفتم، ولی بعد با خودم فکر کردم شاید دوست نداره و زیاد بهش فکر نکردم.

       فردای اول صبح به آدرسی که داده بود رفتم آقای متین برخلاف انتظارم سوالی ازم نکرد فقط مدارک تحصیلمو خواست و چند تا سوال بعد هم گفت منتظر خبر اونا باشم راستش اون موقع با خودم گفتم فکر کنم منو قبول نکنه پس زیاد به خودم دلداری ندادم و از اونجا اومدم بیرون سوار تاکسی شدم و ادرس خونه رو دادم ولی دلم می خواست یه جایی برم تا کمی روحیه ام عوض بشه ولی هر چی فکر کردم، فکرم به جایی قد نمی داد پس رفتم خونه.

      فردای اون روز تلفن زنگ خورد از میراث فرهنگی بود خواسته بودند که من یه سر برم اونجا خیلی خوشحال شدم با عجله لباس پوشیدم و راه افتادم اونا ازم خواستن برای انجام یه سری کار اداری یه سری فرم رو پر کنم و گفتند که از فردا می تونم بیام سر کار از تعجب داشتم شاخ در می اوردم

      به همین سادگی منو قبول کرده بودند.از فردای اون روز مسیر زندگیم عوض شد دیگه هدف داشتم تو زندگیم وقتم بیهوده تلف نمیشد خوشحال بودم و همیشه دعا میکردم پیمان زود خوب بشه و برگرده.

      روزها در پی هم می اومدن و هیچ خبری از پیمان نبود شبها کمتر میومدم تو حیاط زیر نور ماه بشینم ولی هر موقع که می اومدم آقای معتمدی هم بود برام جالب بود که چرا هر موقع من هستم اونم هست و او تنها کسی بود که آرامش رو به من می داد. تو یکی از این روزها بود که تعریف کرد که سالها قبل خانواده اش رو توی یک حادثه از دست داده و سالها تنها زندگی کرده دلم برای تنهاییش سوخت دردمون مشترک بود.

      روزها پی هم می اومدن و می رفتن، من گر چه سرگرم کار بودم ولی هیچ چیز دل تنهامو شاد نمی کرد

      احساس می کردم حامی ای ندارم دلم می خواست پیمان برگرده و منو از این چشم انتظاری نجات بده.

      درست از زمانی که پیمان رفته بود آلمان سه سال می گذشت، توی این سه سال من خیلی خواستگار داشتم ولی اصلاً دلم راضی نمی شد یه چیزی تو وجودم منو وادار می کرد که به امید برگشتنش بمونم با یاد او خوش بودم و نیازی به دیگری تو وجودم احساس نمی کردم.

      یه روز وقتی داشتم از سرکار برمی گشتم دیدم خونه آقای معتمدی دارن اسباب کشی می کنند تعجب کردم من دیشب اونو توی بالکن دیدم چرا نگفت که داره از اینجا میره راستش ناراحت شدم چون اون تنها کسی بود که ذره ای از درد دل منو التیام می داد اشکام باز سرازیر شد رفتم تو خونه دیدم هیچکس خونه نیست، مادرم یادداشت گذاشته بود که رفتن خونه خواهرم وقتی دیدم کسی خونه نیست گریه ام به اوج رسید به هق هق افتاده بودم ،خدایا چرا من اینهمه تنهام، چرا سرنوشت با من اینکارو کرد بعد از پیمان حتی در خونه قلبمو نمی تونستم رو هیچ کسی باز کنم انگار پیمان کلیدشو با خودش برده بود

      خودمو توی تاریکی دنیا گم کرده بودم چرا سرنوشت من این جور رقم خورد. لحظات خوشی من خیلی کوتاه بود واونم زمانی بود که با پیمان بودم...

      ادامه دارد


      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۸۰ در تاریخ دوشنبه ۱ آذر ۱۳۸۹ ۱۳:۲۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0