سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 2 خرداد 1403
    15 ذو القعدة 1445
      Wednesday 22 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        چهارشنبه ۲ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        دیوانه مجنون و خدا قسمت 1(داستان تخیلی)
        ارسال شده توسط

        منصور دادمند

        در تاریخ : سه شنبه ۱۸ شهريور ۱۳۹۳ ۲۳:۴۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۳۴ | نظرات : ۶

        امروزصبح لباس  عا قلی در میارم
         از خانه بیرون میزنم پایم که به پیاده رو میگذارم اسفالت زیر پایم حس نمی کنم
        کفشها و جورابهایم در می آورم سفتی و سختی آسفالت پیاده رو احساس میکنم
        اما صدا شو نمی شنوم
        مدتی به رو می خوابم تا صدای ضربان قلبم را با آسفات یکی کنم
         صدای قلبش را بشنوم آلودگی های صوتی نمی گذاره درست بشنوم به زور صدای سبوح طبیعت میشنوم
        جوب آب نظرم را جلب میکنه دا خلش میشم سدی میشم و با دستهایم آب را کنار درختان جوی می ریزم با درخت صحبت می کنم صدای  خنده وتشکر میشنوم   منتها ذکری غیر از سبوح نمی گه برای همین پیراهنم در می آورم و قلبم را به درخت  می چسبانم و با او درد دل میکنم درخت دوست داره
        با رون بیاد منهم عاشق پر واز در بارانم دوست دارم دستهایم را باز کنم و مثل هواپیما پرواز کنم و به سرعت در بارون با دستهای باز بدوم  کنار درخت دراز میکشم  ابر مادری میبینم که دنبال بچه اش که میخنده وبازی گرگم وهوا میکنه چشمهایم را میبندم شروع میکنم از عمق وجودم بگریم تا آسمان برای من به گریه و آرزوی من و درخت بر آورده کند صدای شکستن شاخه های کوچک و ضربه های بارون بر درخت و زمین میشنوم با خنده بلند میشوم پروازی زیبا در بارون میزنم حوض پارکی تو جه هم  جلب میکنه  میرو داخلش
         زیر فواره ها چقدر عالیه زیرآب میخوابم تا قلبم همانند با آب پاک و زلال بشه هر چه ناخالصی دارم از قلبم بیرون می ریزم  کسی من را صدا میکنم از آب که می آیم بیرون هوا صاف هست  خدا را میبینم ماشینش را  کنار افق پارک کرده میگه بیا میخواهیم سفر  میگم دوست دارم رقص سبزه ها را ببینم میشه باد دوباره  بیاد خدا میگه باشه اما زود باش  روی سبزه ها  به رومیخوابم سبزه هابسیار زیبادر باد میرقصند و میخندند  من هم با کف و پشت دستم آنها را نوازش میکنم صدای خدا میشنوم بسه دیگه لوس نشو به سمت خدا میروم و با صدای قلب  دربین راه با هم صحبت میکنیم بعد از سیزده سال به اون میرسم به خدا میگم  کجا میریم میگه اول باید افق رنگ خون بزنی میگم خون از کجا بیارم از آنجا هایی که خون ریختی هر بار با یک سطل خون بیا از مکان متفاوت بیار رنگ میزنی برمیگردی حسابی عصبانی میشوم  اما زور من به خدا نمیرسه خدا به من میگه قیافت را چهار تایی نکن یک کلمه  به من میده  ومیگه هر دفعه چشمهات ببند کلمه که بگی همانجایی که قلبت احساس کنه خواهی بود  و بعد از همان زمان که به خون بعدی رسیدی  به من میرسی با خوشحالی میروم خون اولم که در هنگام عملیات بستان بود  18 الی 19 سالم بود  سفیده بالای بازو بیرون ریخته بود اول گریه کرده بودم ترسیدم بازویم را قطع کنند

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۳۹۷ در تاریخ سه شنبه ۱۸ شهريور ۱۳۹۳ ۲۳:۴۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0