سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 1 خرداد 1403
  • روز بهره‌وري و بهينه‌سازي مصرف
  • روز بزرگداشت ملاصدرا، صدرالمتألهين
  • آغاز محاصرة اقتصادي جمهوري اسلامي ايران توسط آمريكا، 1359 هـ ش
14 ذو القعدة 1445
    Tuesday 21 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      سه شنبه ۱ خرداد

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      وسوسه ...
      ارسال شده توسط

      منوچهر مجاهدنیا

      در تاریخ : چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۳ ۱۴:۵۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۲۹ | نظرات : ۳۶

      طنز تلخ هفته
       
      این صرفأ یک طنز است ، فضا و اسامی افراد هم غیر واقعی است .
       
      جعفرخان جعفری زاده اصل جوشقانی ،وقتی درسال 1330 بعنوان کارمند دفتری استخدام شهرداری شد نزدیک بیست و پنج سال   داشت .
      بیست و پنج سالی بود که هنوز توی شهرداری مشغول رتق و فتق امور مردم بود .
      الان نزدیک پنجاه سالش بود وموهای سرش هم فلفل نمکی و به قول معروف استخوانی توی این شغل ترکونده بود ، دو سال پیش که رتبه گرفت شد مسئول صدور پایان کار ساختمانی.
      در این مدت موفق نشده بود یک مدرک کارشناسی جورکنه که شغل بالاتری بهش بدن تا بتونه خودش را بکشه بالا و بره جزو مدیران شهرداری و سری توی سرها در بیاره، با همان مدرک دیپلم ادبی که داشت گذرانده بود .
      بیست سال قبل که همسراختیارکرد ، جوان بود ودل ودماغ داشت، اهل مطالعه و خوندن داستان و شعر هم بود ، کمی هم ذوق شاعری داشت وگاه گداری چیزهایی می نوشت ولی نه قافیه درست و حسابی داشت و نه وزنی ، همیشه توی بی وزنی می پرید !
      از مال دنیا یه خونه هشتاد متری توی حاشیه شهر داشت که رهن وام بانک بود و یک پیکان مدل پنجاه قسطی دست دوم !
      تابستان ها دوهفته یکبار صبح جمعه عیال و چهارتا بچه هاش را سوار می کرد و با یه قابلمه استامبولی که زن اش راضیه خانم از شب قبل پخته بود و چند تا نان و یه هندوانه که از میوه فروشی سر راهش دم گذر می خرید ، با مقداری تخمه هندوانه و کدو که  راضیه سال قبل خشک کرده و تفَ داده بود، از خونه می زد  بیرون ، می رفتند خارج شهر یه جایی که سایه درخت و جوی آبی بود، گوشه ای گیر میاورد و تا عصر توی طبیعت از هوای پاک مجانی لذت می برد .
      تفریح خودش و خانواده اش خلاصه شده بود توی همین .
      حالا چرا با این که کارش در رابطه مستقیم با ارباب رجوع هنوز نتونسته بود گلیم خودش را از آب بالا بکشه و غیر از همان حقوق ماهیانه بخور و نمیر ، پس انداز و دم و دستگاهی نداشته باشه ، خودش هم نمی دونست ، شاید این مربوط می شد به اعتقادات شخص اش . توی محل هم به خوش نامی شهرت داشت و دلش به همین خوش .
      آقا ابوالفضل همکارش ، همسن او بود و با هم توی شهرداری استخدام شده بودند.
      آقا ابوالفضل وضع اش روبراه بود ، یه خونه 400 متری و یه ماشین پژو فرانسوی مدل 1965 هم زیر پاش بود . سالی دوبار  می رفت مسافرت ، عیدها شمال و شهریور هم ده روزی می رفت مشهد ، به قول خودش پا بوس امام ! آقا ابوالفضل بعضی مواقع به او می گفت :
      • آخه جعفرخان ، من نمی دونم تو بعد از بیست و پنج سال خدمت به این مردم هنوز داری توی یه خونه فسقلی با پنج سر عائله سر می کنی ! بابا من نمی گم از آدم های ندار بگیر ، ولی از اونایی بگیر که  مجوز یه ساختمان هفت طبقه را می گیرند و خودشان هم راضی هستند کارشان زود راه بیافته و شیرینی تو را هم بدهند .
      جعفر خان نیشخندی می زد و می گفت :
      • برادر ، روزی را باید خدا بده که میده ، ماهم اگه کم و کسری داریم ، که داریم ، تا حالا شکم زن و بچه مون با همین حقوق کم سیر شده، این نون ها از گلوی من پایین نمیره، یه روزی ممکنه گلوگیر بشه !
      آقا ابوالفضل جوابی نمی داد ، فقط یه پوز خند می زد .      
      راضیه همیشه سرکوفت آقا ابوالفضل و زنش را می زد توی صورت جعفرخان :
      • آخه مرد ، اون نه سوادش از تو بیشتر و نه هنرش ، زنش را ببین ، هرماه النگوهای دست اش را عوض می کنه، لباس اش را میده خیاط می دوزه ، مثل من نیست وقتی نزدیک عید میشه بره یه لباس ارزون قیمت از توی حراجی ها بخره و تا سال بعد کَن و شور کنه و بپوشه ، بچه هاش را ببین ، همیشه از لُپ هاشون مثل این که خون میچکه ، خب خورد و خوراکشون خوبه ، بابا بعد از سی سال که از شهرداری عذرت را خواستند و بازنشسته شدی و اومدی توی خونه نشستی ، با این قلب مریضی که داری اگه یک هفته بیفتی روی تخت مریضخونه کی میاد احوال ات را بپرسه و یا بگه خرت به چند من !  من به دَرک که بعد از بیست سال زندگی هنوز تا قم هم نرفتم زیارت ! فکر این دوتا دختر باش که تا چشم را به هم بزاری باید بفرستی شون خونه شوهر با کُلی جهیزیه ، از کجا تهیه می کنی ، با کدوم پس انداز؟
      زخم زبون و نیش زدن راضیه بیشتر دل اش را ریش می کرد ، مجبور بود لاسبیلی در کنه ، ولی می دونست حق با زنشه ، فقط می گفت :
      • آخه زن ، اون ممکنه ارث پدر بهش رسیده باشه ، من چیکار دارم به زندگی دیگرون !
      اما خودش هم خوب می دونست که آقا ابوالفضل این بیا و برو را از کجا به دست آورده !
      بعضی وقتا که تنها بود ، کلاه اش را قاضی می کرد ، با خودش می گفت " راضیه هم حق داره ، زیاد بی ربط هم نمیگه ." اماهمیشه یه ترس گوشه دل اش خونه کرده بود !
      ترس از آبرو ! چیزی که بیست و پنج سال نگهش داشته بود که نریزه روی زمین و توی روی دوست و آشنا انگشت نما بشه ! همون ترس از آبرو نمی گذاشت که ارباب رجوع ، به قول آقا ابوالفضل بهش شیرینی بده ! حالا روزگارش با چهار تا بچه که افتاده بودند توی خرج ، شده بود عین روزگار سگ !
      خودش هم از این وضع خسته شده بود ، تا کی باید با این شندرقاز حقوق سر کنه !
      پرونده یک ساختمان پنج طبقه ده واحدی روی میزش بود که صاحب اش توی هر ده تا واحد تخلف داشت و هر واحد را دومتر از فضای آسمان خدا کش رفته بود ! یا باید جریمه سی ملییونی را به شهرداری می داد و یا فضاهای اضافی را تخریب می کرد ، که این هم برای صاحب ملک امکان نداشت :
      • شما ندید بگیرو پایان ساخت را بده ، من هم از شرمندگی شما درمیام . آقا بنده که به زمین کسی تجاوز نکردم ! هوایی بوده ، آسمان هم که مال خداست ، یه حج که برم و خانه خدا را طواف و زیارت کنم همه چی حل میشه و خدا هم   میبخشه !
      جعفر خان بالاخره تصمیم اش را گرفت ، " شما برو فردا بیا تا ببینم چیکار باید کرد ."
      شب خوابش نبرد ،از این دنده به اون دنده می شد وفکرمی کرد . حسابی مثل کلاف سر در گم شده بود ، راضیه گفت :
      • امشب چته ! کَک افتاده به جونت ! مگه صبح نمیخای بری سر کار، بگیر بخواب دیگه !
      صبح با چشمان پف کرده رفت شهرداری ، طبق معمول زودتر از او صاحب ساختمان پشت در اتاق بود ، جعفرخان که نشست پشت میز ، طرف هم رفت تواتاق و یک سلام علیکم غلیظ گفت و ایستاد جلوی میز، کسی دیگه توی اتاق نبود:               
      • نوکرتم ، بیست سی متر از آسمون خدا که به کسی ضرر نمیرسونه و کم هم نمیاد ، شما بیا کار بنده را حل کن ، من از خجالت شما درست و حسابی برمیام .
      جعفرخان زیر چشمی یه نگاهی به سر و پای طرف کرد ، پرونده را باز کرد :
      • ببین ، تو اومدی برای هر طبقه دومتر هوایی اضافی ساختی که جریمه اش سی ملیون میشه که باید بدی ، حالا یکی دو ملیون را هم که شهرداری تخفیف بده بازم باید جریمه را بدی و یا تخریب کنی .
      طرف شروع کرد به اصرار و التماس ، بالاخره جعفرخان گفت :
      • امروز وقت ندارم به کارت رسیدگی کنم ، اوضاع درستی هم ندارم ، برو تا ببینم چکارش میشه کرد ! شماره ات توی پرونده هست ، خودم زنگ می زنم .
      طرف که فهمید جعفرخان نرم شده چیزی نگفت و رفت . جعفرخان تا بعدازظهر که بره خونه کلافه بود ، موضوع را توی مغزش سبک سنگین می کرد.
      ناهارش را که خورد دل را زد به دریا و زنگ زد به صاحب ساختمان :
      • ببین داداش ، این قضیه ده ملیون برات آب می خوره ، من که تنها نیستم ، یک سومش هم گیر من نمیاد ، تازه گزارش بازدید کارشناس را هم باید عوض کنم !
      ولی خودش می دونست که داره دروغ میگه وتمام پول می رفت توی جیب خودش . بعد ادامه داد:
      • فردا ساعت نه شب پول را وردار بیار دم منزل و روز بعدش هم بیا شهرداری پایان ساخت ات را بگیر و برو .
      ناخن خشکی نشون نداد و موافقت کرد . جعفر خان شب را با خیال راحت خوابید و فردا صبح سرحال تر از همیشه رفت سر کارش .                                            
       بعدازظهر که می رفت خونه از میوه فروشی سرگذر این بار بجای یک هندوانه ، چندکیلو انواع میوه فصل خرید و برد داد دست زنش ، راضیه با تعجب گفت :
      -امروز نکنه گنجی ، چیزی پیدا کردی ، خبری شده ؟
      جعفر خان پاسخ داد:
      • تو کارت نباشه ، از بس سرکوفت این و اون را زدی     خسته ام کردی ، تصمیم گرفتم زندگیم را مثل آقا ابوالفضل سر و سامان بدم .
      راضیه دیگه چیزی نپرسید ، جعفرخان بعد از ناهار طبق معمول هر روز که دوساعتی همون گوشه هال یه پتومی انداخت زیرش و می خوابید ، رفت و دراز کشید و چند لحظه بعد هم خواب اش برد .
      ساعت نه شب صاحب ساختمان یک پاکت که یک بسته صدتایی تراول یکصد هزارتومانی توش بود برداشت و رفت دم منزل جعفرخان ، ولی یک مرتبه یکه خورد ، بالای سر درب خونه یه پارچه مشگی آویزون بود ، عکس جعفرخانبا کت و شلوارطوسی و کراوات قرمز، که زُل زده بود توی چشمان او، زده بودند وسط پارچه مشگی !
      از داخل منزل صدای شیون و زاری به گوش می رسید . یک لحظه انگاری پاهای مَرد به زمین میخ کوب شد . وقتی به خودش آمد ، راهش را گرفت و رفت .
      جعفر خان سه ساعتی بود که خوابیده بود ، راضیه رفت و صداش کرد:
      • جعفر خان ! جعفر خان ! بلند شود ، چقدر میخوابی ، داره غروب میشه !
      ولی دید جعفر خان تکون نمی خوره ، دوباره صداش کرد ، فایده نداشت ، نگران شد ، دست اش را گرفت ، دید مثل یخ سرده ، تکونش داد ، بازهم خبری نشد، دو دستی زد توی سرش ! 
      بیچاره جعفر خان توی خواب سکته قلبی کرده بود ، پنداری
      سال هاست که از دنیا رفته ...!خندانک
       
       تمام
       
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۲۶۳ در تاریخ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۳ ۱۴:۵۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0