سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 2 خرداد 1403
    15 ذو القعدة 1445
      Wednesday 22 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        چهارشنبه ۲ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        فصلهاي يك زندگي فصل پنجم(مقدمات مراسم ازدواج) قسمت يازدهم
        ارسال شده توسط

        ژيلا شجاعي (يلدا)

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۳:۱۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۳۳ | نظرات : ۰

        فصلهاي يك زندگي
        نويسنده: ژيلا شجاعي
        فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت يازدهم
        بابك در عقب اتومبيل پژوه سياه رنگي رو كه جلوش با يه گل زرد رنگ بزرگ تزئين شده بود رو، به روي ستاره باز كرد . ستاره زير اون شنل سفيد اخم هاش را در هم كرده بود و قلبش به شدت مي تپيد. ستاره همش به خوابي كه ديده بود و به اتفاقاتي كه در آرايشگاه افتاده بود و مانند فيلم از جلوي چشمانش رد مي شد فكر مي كرد . مات و مبهوت به جاده سرنوشتش نگاه مي كرد . نمي دونست چه سرنوشتي خدا براش رقم زده. پيش خودش گفت: كاشكي تو همين آرايشگاه بهم مي زدم، كاشكي مي گفتم برو گمشو اوسكول. برو بمير . اما بعد گفت: كي جواب حرف مردم رو بده!!! چطوري مي تونم به رئيسم بگم طلاق گرفتم؟؟ مگه مي شه!! بابك تو ماشين كنار ستاره نشسته بود و راننده هم يه آهنگ غمگين گذاشته بود و رانندگي مي كرد. بابك بي خيال نشسته بود و انگار نه انگار اتفاقي افتاده . اما ستاره تو دلش آشوب بود از بابك بدش مي اومد و خودش هم مي دونست كه بخاطر حرف و نيش و كنايه مردمه كه نمي تونه از اون جدا شه. ستاره همچنان تو فكر بود كه راننده ايستاد. بابك شونه ستاره رو گرفت و گفت: پياده مي شي؟؟ ستاره گفت: اينجا؟؟؟ بابك گفت: آره مي خوان چند تا فيلم از ما بگيرن. ماشين فيلمبردار هم به سرعت خودش رو به باغ رسوند توي اون باغ قشنگ كه يه پل بزرگ زيبا بود بابك دست ستاره رو گرفت و وسط پل برد . ستاره اصلا دل و دماغ درست و حسابي نداشت . خانم فيلمبردار بلند گفت: آقا دوماد لطفا اون شنل رو از صورتشون برداريد !!! بابك شنل رو برداشت و به صورت ستاره نگاهي كرد. ستاره اخم كرده بود. خانم فيلمبردار با عوامل نزديك شدن . ستاره دستش رو از دست بابك بيرون كشيد و دستانش رو به پل تكيه داد. خانم فيلمبردار گفت: خانم يه كم لبخند رو لبتون بياد. بعد رو كرد به بابك گفت: عكس هم مي خواين؟؟؟ بابك گفت: نه چند تا فيلم كافيه!! ستاره اصلا متوجه حرفها نمي شد فقط مثل يه عروسك خيمه شب بازي كه نخش رو مي گيرن و اين ور و انور مي كشونند دنبال بابك مي رفت. بالاخره بعد از چند تا فيلم دوباره سوار ماشين شدن و راهي منزل خانم فراصتي شدن. دم در كه رسيدن بابك در رو باز كرد. ستاره پياده شد . جلوي پاي عروس و دوماد گوسفندي قربوني كردن. مادر بابك با اخم به ستاره نگاه مي كرد.ستاره رفت نزديك مادرش. مادر اخماش رو تو هم كرد و گفت: ستاره آخر تو آبروي ما رو بردي؟ ستاره آهسته گفت: چي مي گي مامان من آبروي شما رو بردم. مادر آهسته گفت: برو برو بسته ديه تمومش كن!! بله تو آبروي ما رو بردي. ستاره خواست حرفي بزنه كه مادر ازش دور شد . نگين كه دور ايستاده بود و با ناراحتي ستاره رو نگاه مي كرد نزديك شد و گفت: ستاره بد كاري كردي؟ ستاره آهسته گفت: تو هم نگين !!!! تو هم من رو مقصر مي دوني!!؟؟؟ نگين گفت: بله خانم تو بد كردي !!!ستاره آهسته گفت: نگين خيلي بي انصافي؟؟ نگين گفت: بابا جونه من تو بد كردي ديگه بايد با خودت پول مي بردي!! اينطوري آبروريزي نمي شد. ستاره گفت: چرا مگه وظيفه اونا نبود كه خرج آرايشگاه رو بدن؟؟؟ تو چي مي گي نگين؟؟؟!!! نگين گفت: بله اما وسعشون هر چي مي رسيد نه اينكه هر چي تو بگي ؟؟؟ ستاره كه كفرش در اومده بود گفت: نگين يعني تو هواي اونا رو داري!!! آره به جاي اينكه هواي من رو داشته باشي؟ نگين گفت: نه عزيزم من هواي هيچ كي رو ندارم فقط تو حق نداشتي با آبروي مادرت و پدرت و ما بازي كني؟؟؟ ستاره گفت: چي مي گي نگين اونا آبروريزي كردن نه من؟؟ نگين گفت: ولش كن همه دارن نگاه مي كنند!! بعدم بهت مي گم. ستاره گفت: خوب نگاه كنن  بگو ببينم من چه تقصيري دارم؟؟ ستاره به قدري اين جمله رو بلند گفت: كه بابك و مادرش به ستاره چپ چپ نگاه كردن. ستاره سرش رو پايين انداخت و آهسته گفت: چطور همه من رو گناه كار مي دونن. نگين گفت: عزيزم تو بايد پول با خودت مي بردي. فوقش بعدم به بابك مي گفتي كه انقدر پول خرج كردي . بعد در حاليكه دور مي شد گفت: اينطوري آبروريزي هم نمي كردي!!! ستاره گفت: نه آخه تو . نگين همين طور كه دور مي شد گفت: ساكت باش ديگه بسته بعدم صحبت مي كنيم زشته دارن نگاه مي كنن. حياط دور سر ستاره چرخيد خودش رو كنترل كرد و رفت نزديك مادرش و آهسته گفت: من مقصر نيستم اين اوسكول به من گفت: تو كاريت نباشه. مادر گفت: باشه ولش كن ستاره زشته برو برو نزديك. كفشت رو بزن رو خوناي گوسفند شگون داره. ستاره گفت: اَه اَه دوست ندارم. بدم مي ياد. مي خوام شگون نداشته باشه.مادر با اخم به ستاره نگاه كرد . ستاره برگشت پيش بابك و چپ چپ نگاه كرد. بابك گفت: چيزي شده. ستاره گفت: نه چيزي كه نشده شما راحت باش انگار نه انگار فقط  هر كاري مامان جونت كرده كاسه كوزه ها سر من شكسته. مادر بابك وقتي ديد ستاره داره سر بابك غر مي زنه گفت: خوب بابك جان بيا!! بيا با خانومت سوار ماشين شو الان دير مي شه برين زودتر سالن. بعد گفت: حرفا و گله هاتون رو بزارين بعد از جشن . بعد به مادر ستاره نگاه كرد و با خنده گفت: حالا حالا ها مي تونين تو سر و كله هم بزنين . ستاره كه حسابي لجش گرفته بود، پايين لباسش رو بالا داد و رفت تو ماشين. بابك هم بعد از تشكر كردن از همه و خداحافظي سوار ماشين شد. ستاره شنل رو كشيد روي سرش . بابك گفت: چته؟؟؟؟ اين حركات در شان شما نيست . يعني اين شخصيت شماست. ستاره گفت: خفه شو خيلي عصباني هستم ؟؟؟ ولم مي كني يا خودم رو از ماشين پرت كنم پايين. بابك خواست حرفي بزنه كه ستاره گفت: اگه يه كلمه ديگه بگي به خداوندي خدا خودم رو پرت مي كنم تو اتوبان. راننده كه پيرمرد كم حرف و ساكتي بود از تو آيينه نگاهي كرد و گفت: خانم صلوات بده ناسلامتي جشن عروسيتونه!!!  بابك گفت: آقا شما رانندگي تون رو بفرمائين بكنين. كار به ما نداشته باشين. بعد روش رو كرد به طرف شيشه ماشين و حرفي نزد . راننده گفت: ببخشيد خواستم كمكي كرده باشم. ستاره گفت: بزار همه بفهمن كه مادرت چقدر گداست ؟؟ بابك چيزي نگفت حتي سرش رو هم بر نگردوند . فقط سرش رو تكنون داد يعني كه من واقعا متاسفم. ستاره گفت: چيه پشيمون شدي؟؟ والا بخدا من خيلي وقته كه پشيمونم، كه جواب بله به تو دادم. غلط كردم بخدا. بابك چيزي نگفت: ستاره وقتي ديد كه بابك جواب نمي ده ديگه چيزي نگفت رفت گوشه ماشين و خودش رو چسبوند به پنجره و بيرون رو نگاه كرد. راننده بعد از يك پيچ رسيد به سالن. ماشين رو نگه داشت. بابك پياده شد و رفت اونور ماشين و در رو براي ستاره باز كرد. ستاره گفت: خودم دست دارم  و بعد با دستش بابك رو حول  داد و گفت: برو اونور بزار باد بياد. بعد همين طور كه پايين لباسش رو بالا گرفته بود و مي رفت گفت: اوسكول عوضي. بابك بيچاره سرش رو پايين انداخت و چيزي نگفت: و از راننده تشكر كرد و گفت شما هم بفرمائين. پايين قسمت مردونه است. راننده گفت: چشم من ماشين رو يه جا پاركش مي كنم مي يام. بابك با عجله رفت دنبال ستاره. ستاره وارد سالن شد . و همين كه وارد سالن شد خشكش زد. فكر مي كردبا مهموناي زيادي روبرو بشه. اما سالن خالي بود و چند تا از همسايه ها و دوست و آشنا نشسته بودند . بچه هاي نگين بالاي سالن مشغول شيطنت بودن . ستاره با ناوري نگاه كرد و با خودش گفت: چطور هيچكي نيومده هنوز. نگين بلند داد زد . هورا دست بزنيد عروس خانم وارد شدن. ستاره با عجله رفت جلوي سالن و روي جايگاهي كه براي اون و داماد درست كرده بودند نشست. نگين اومد كنارش و گفت: چطور هيچكي نيومده؟!!! ستاره گفت: نمي دونم فاميلاي بابا كه اصلا امروز عروسين؟؟؟ اينا چرا مهموناشون نيومدن خدا عالمه؟؟؟ ستاره همين طوري اطراف سالن رو نگاه مي كرد كه چشمش به دخترعموهاي بابك كه براي جهيزيه برون اون اومده بودن افتاد. و با تعجب به نگين گفت: نگاه كن نگين اين عتيقه ها اينجان بعد بلند گفت: خاك عالم با همون لباسهاي مسخره اي كه اونجا پوشيده بودن اومدن. بعد روش رو از اونا برگردوند و گفت: چه بي كلاس. دختر عموهاي بابك ريز ريز مشغول خنديدن بودن. ستاره گفت: زهر مار معلوم نيست آخرش براي چي اينا انقدر مي خندن. ستاره داشت به نگين گلگي مي كرد كه تو چرا من رو مقصر مي دوني كه بابك از در سالن اومد تو و همسايه ها كه نشسته بودن بلند شدن و دست زدن . بابك اومد و نشست كنار ستاره . ستاره بلافاصله گفت: كو پس پنجاه نفر مهمون شما كجان؟؟؟!!! بابك گفت: نمي دونم پس شما چي ؟؟؟ ستاره گفت: خوب ما كه گفتيم عروسي دختر عمومم امروزه ديگه. بيشتر فاميلا اونجا رفتن اما شما چي؟؟؟ بابك ديگه حرفي نزد. ستاره خيلي عصبي بود. صداش در نيومد. يه دفعه صداي اركست از قسمت آقايون شروع كرد به نواختن آهنگ . آقايي هم گفت: سلام حضار محترم  و گرامي اين آقا دوماد دوست صميمي ماست ما هم امروز اومديم براش سنگ تموم بزاريم. بعد بلند گفت: خوب دوستان من مي نوازن من مي خونم هر چه درخواست شماست بفرمائين تا ما بخونيم . بعد به اركست گفت: خوب اول برنامه براتون يه شعر شاد شاد مي خونم تا شما گرم بشين و يادتون بياد كه چه آهنگي بخونم و بعد شروع كرد به خوندن يه آهنگ شاد. ستاره كه دمغ شده بود با شنيدن آهنگ يه كم شاد شد. نگين رفت وسط و شروع كرد به رقصيدن انگار براش مهم نبود كه بابك نشسته . اون چند نفري كه تو سالن بودن همه روسري و چادر سفيد سرشون كرده بودن. اما نگين با همون لباسش رفت وسط و شروع كرد به رقصيدن .اركست چند تا آهنگ شاد زد و خواننده شروع كرد به خوندن . نگين كه نفس نفس مي زد گفت: ستاره جان بيا وسط ديگه ناسلامتي عروسيته !! پشو !! بعد دست ستاره رو گرفت و برد وسط. ستاره با آهنگ شروع كرد به رقصيدن. اما تو دلش احساس غم و ناراحتي مي كرد مات بود و فقط مي رقصيد صداي آهنگ تو گوشش وز وز مي كرد اصلا نمي فهميد كجاست فقط عصبي بود و مي رقصيد همچنان كه مي رقصيد ياد آرايشگاه افتاد. ياد اتفاقاتي كه افتاده بود. بعدش ياد خوابش افتاد همچنان مشغول رقصيدن بود. بابك رفت و شروع كرد به رقصيدن اون چند نفري كه نشسته بودن همه با يه اسكانس در دست اومدن وسط تا به اصطلاح به ستاره و بابك شاباش بدن. بابك پولها رو گرفت و دور سر ستاره چرخوند. ستاره فقط مي رقصيد و انگار جسمش اونجا بود و روحش جاي ديگه تو افكار خودش غوطه ور بود و اصلا نمي فهميد چكار مي كنه فقط مي رقصيد.
         
         
         
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۸۴۹ در تاریخ پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۳:۱۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0