سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 30 ارديبهشت 1403
    12 ذو القعدة 1445
      Sunday 19 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        يکشنبه ۳۰ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        سایه ها
        ارسال شده توسط

        نرگس پاییزی

        در تاریخ : سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۵۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۰۱ | نظرات : ۱۴

        آن روز مثل همه ی روزهای سال بود.بعد از طلوع خورشید هر کس بدنبال کارهای روزمره خود از این طرف به آن طرف میدوید که صدای فریاد کودکی توجه همه را به سوی خود جلب کرد.
        ـ به سایه ام نگاه کنید!بالاخره بزرگ شدم حتی کلاه هم سرمه مثل آقام...
        چد نفر به سمت کودک برگشتند و بقیه بی توجه به کار خود رسیدند.بعد از چند دقیقه مردی دیگر داد کشید:راست میگه مردم.چی سرمون اومده امروز؟همه ی سایه ها در هم بر همه.سایه ی من شده شکل یه پیر زن زپرتی.کی سایه من رو دزدیده؟
        کم کم همه متوجه این تغییر شدند.هرج و مرجی شهر را فرا گرفت.همه هاج و واج به یکدیگر و سایه هاشون نگاه میکردند.
        بعضی ها می خندیدند.بعضی ها فریاد می زدند.چند نفری دعوایشان شد.و اما بچه ها بیخیال بزرگترها با سایه های جدیدشان بازی می کردند.
        بزرگان شهر جمع شدند و قرار شد افراد را بر اساس سایه هاشان تقسیم بندی کنند تا هرکس بتواند سایه ی خود را پیدا کند و شرایط به حالت عادی برگردد.
        فقرای شهر تو یه گروه قرار گرفتن آخه همه سایه های چاقی پیدا کرده بودند.
        بی موهای شهر تو یه گروه آخه همه سایه هایی با موی بلند پیدا کرده بودند.
        پیرزنهای شهر تو یه گروه آخه همه سایه های جوانی پیدا کرده بودند.
        خلاصه سایه ها انگار بازیشون گرفته بود.هر کی هر آرزویی داشت سایه اش را پیدا کرده بود.
        چند روزی گذشت.هرکس سایه ی خودش را پیدا کرد و آرزوها فنا شد و شهر به آرامش برگشت.
        فقط دختری بی سایه خود مانده بود.سایه ی جدیدش مردی بود که انگار دستهایش را درسینه جمع کرده.دختر که نوازنده ی پیانو بود به سایه ی دستهایش نیاز داشت اما هرجای شهر را گشت پیدایش نکرد.یک شب از کنار کوچه ای تاریک رد می شد که صدای آواز مردی را شنید.آنقدر محزون می خواند که ناخودآگاه به سمت او حرکت کرد.
        چشمهایش او را نمی دید اما گویی او را جایی پیش ازاین دیده بود.بی آنکه کلامی با هم حرف بزنند به کنار دریاچه راه افتادند.مرد می خواند و دختر همراهیش می کرد.
        مهتاب کم کم بالا آمد و نور ستارگان درخشان تر از روزهای قبل بود.آنقدر آن شب نورانی شده بود که همه جا را سایه ی آدمها محصور کرد و دختر کم کم توانست چهره ی مرد را ببیند.
        چنان محو تماشای مرد و صدای زیبایش شده بود که متوجه نشد مرد دست ندارد.حتی سایه ی خود را زیر پای مرد ندید...دستها را بر گردن مرد حلقه کرد و در او غرق شد.سایه ها با هم ادغام شدند و سیاهی همه جا را در بر گرفت...

        سایه ها ـ نرگس

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۳۴۵ در تاریخ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0