سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 9 خرداد 1403
    22 ذو القعدة 1445
      Wednesday 29 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        چهارشنبه ۹ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        به یاد پدرم
        ارسال شده توسط

        رضا محمدی (شب افروز)

        در تاریخ : سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲ ۰۳:۴۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۱۱ | نظرات : ۶

        سال 1367 دانشگاه قبول شدم مثل توپ تو در وهمسایه و فامیل صدا کرد اونم دانشگاه تهران دانشکده فنی شخصیت جدیدی برام شکل گرفته بود خودم جور دیگه می دیدم
        دفعه اولی که اومد خونه هنوز لباسام و در نیاورده بودم کع بابام صدام کرد و گفت
        :رضا باب یخچال خراب شده بود دادمش تعمیر گاه سر خیابون برو چرخ دستی مشت حسین و بگیر و یخچال و بردار و بیار
        مونده بودم چیکار کنم مشت حسین نفت فروش محلمون بود و منم که خیر سرم اسم مهندوس یدک می کشیدم از یه طرف نمی تونستم رو حرف بابام حرف بزنم از یه طرفم روم نمی شد
        بالاخره رفتم در خونه مشت حسین و صداش کردم وقتی اومد بهش گفتم بابام میگه یخچالمون و از سر خیابون بیاری
        مشت حسین که تازه از خواب بیدار شده بود یه خمیازه عجیب و غریب کشید وگفت: نه جونم بابات گفته من چرخم و بدم تو بری بیاری
        منکه دیدم چاره ای ندارم چرخ و گرفتم و راه افتاد یه کوچه تنگی موازی خیابون اصلی بود با هزارتا خدا خدا کردن که کسی نبیندم انداختم تو اون کوچه و رفتم یخچال و گرفتم و برگشتم
        وقتی اومدم خونه مرحوم داشت قرآن می خوند یه نگاهی به من کرد و گفت از کی خجالت کشیدی؟ از مردم ؟
        من می خواستم این غرور کاذب تو رو بشکونم ولی تو نخواستی چرا از خیابون اصلی نرفتی؟
        برگشتم یخچال و توچرخ گذاشتم  تا همونطوری که بابم می خواست عمل کنم
        امروز که خودم بابا هستم می فهمم داستان از چه قرار بوده
        نسل امروز دچار غرور کاذب شده نه تخصص داره نه تجربه داره نه تحمل
        یه جون روستائی میاد تهران یه یا علی میگه بار خودش و می بنده ولی بیشتر بچه های تهران با درد بیکاری می سوزن و نابود میشن
        خدا عاقبت همه رو بخیر کنه
        ------------------------
        شب افروز 27/8/92

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۶۷۳ در تاریخ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲ ۰۳:۴۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0