سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 10 ارديبهشت 1403
  • روز ملي خليج فارس
  • آغاز عمليات بيت المقدس، 1361 هـ‌.ش
21 شوال 1445
  • فتح اندلس به دست مسلمانان، 92 هـ ق
Monday 29 Apr 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    دوشنبه ۱۰ ارديبهشت

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    سنگ قبر شخصی
    ارسال شده توسط

    احسان کاظمی

    در تاریخ : يکشنبه ۳ شهريور ۱۳۹۲ ۲۲:۳۶
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۳۸۶ | نظرات : ۱۱

    سنگ قبر شخصی

     
    عرق از سروصورتش می چکید،همیشه به خاطر چربی زیادی که داشت موقع کار خیلی زود عرق ،سر وصورت وزیر بغلش را خیس می کرد مخصوصا درگرمای تابستان.بالاخره کار این سنگ قبر هم تمام شده بود ولی به دفتر کارش که نگاه کرد پر بود ازسفارش برای سنگ قبرهای جدید.مگر مرگ تمام شدنی بود حتی
    پدرخدابیامرزش هم بعد ار چهل سال سابقه در سنگ قبر نویسی نتوانست مرگش را یک ثانیه به تعویق بیاندازد.هیچوقت فکر نمی کرد یک روزی حرفه ی پدرش را برای امرار معاش انتخاب کند.حرفه ای که همیشه به خاطرش مورد تمسخر قرار گرفته بود بویژه در دوران کودکی.ولی هر چقدر سراغ بقیه شغلها رفت به اندازه ای که در ساخت سنگ لحد مهارت داشت،موفقیت به دست نیاورد.از لحاظ مالی هم دیگر شغل ها برای او رضایت بخش نبود.دست آخرهم تصمیم گرفت به همان شغل آباء و اجدادیش برگردد.انگارپدر وپدربزرگ وبقیه ی اجدادش قرارداد شخصی با عزرائیل بسته اند که تا دنیا دنیاست برای مرده ها سنگ قبر بنویسند.
     بلند شد وسراغ سنگ سفید بی نقشی رفت که تا شب،باید دو بیت شعر را روی آن حکاکی می کرد.از این شعرها زیاد نوشته بود. با این که تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده بود ولی اشعار سنگ قبری را خوب از حفظ بود. بعضی وقتها هم خودش در تنهایی هایش چیزهایی می نوشت.اما هنوز برای یکی از سنگ های سفیدی که در یک گوشه از کارگاه جدای از باقی سنگها گذاشته بود هیچ بیت ونوشته ای پیدا نکرده بود.از وقتی پا به پنجاه سالگی گذاشته بود دغدغه ی مرگ ولکنش نبود.حتی وصیت هایش را هم نوشته بود.برای کسی که هر روزبا اسامی مرده ها سرو کار داشت مرگ خیلی چیز عجیبی نبود.همین دیروز برای یک جوان سیزده ساله سنگ قبری نوشته بود.فقط یک چیز این وسط معلوم نبود.آن هم نوشته ای بود که روی سنگ قبر خودش باید می نوشت.سنگ سفید هر روز روبرویش عرض اندام می کرد. ولی اوهنوز نمی دانست از بین این همه نوشته و حرف کدامیک را  باید روی سنگ قبرخودش بنویسد. با این که میل به زندگی صد ساله داشت ولی از این می ترسید که هر لحظه بمیرد وسنگ قبر خودش را کس دیگری تراش دهد.
      ***
    هر روز منتظر یک جرقه در افکارش بود تا چیزی را که از زندگی در این دنیا به دست آورده بود در یک جمله یا یک بیت خلاصه کند وروی سنگ مخصوص خودش بنویسد. ولی هیچکدام از اشعارو نوشته ها راضیش نمی کرد.دنبال یک چیز متفاوت بود،یک اندیشه ی بکر،یک حرف نگفته که بعد از مرگش ماندگار بماند.در حالیکه چای عصرانه اش را می نوشید دوباره اشعار وجملاتی که در حافظه داشت مرور کرد.مدام دنبال چیزی می گشت که شاهکار سنگ قبرنویسی اش به شمار می آمد.امضایی هنرمندانه بر تمامی سنگ قبر هایی که تاکنون نوشته بود.ناگهان چهره اش منقلب شد.چای را یک نفس بالا کشیدولیوان خالی را جای همیشگی اش گذاشت. بدون رعایت نوبت به طرف سنگ سفید مقابلش رفت.سنگ را برداشت ودر کنار ابزار مخصوص کارش گذاشت.ابتدا لازم بود با مداد طرح اولیه را روی سنگ بنویسدوبعد آنرا با مته وفرز به همان شکل دلخواه درآورد:«هو الباقی،نام خودش،نام پدرش،تاریخ تولد،تاریخ فوت»درست در همین جا متوقف شد چرا که تاریخ مرگش نامعلوم بود.این قسمت را رها کرد وبه سراغ بهترین قسمت کار رفت. نوشته ای که چندین هفته در جستجویش بود تا بر پیکر سنگ خودش بنویسد.نوک مداد را روی سنگ گذاشت وخواست اولین حرف را بنویسداما دستش از حر کت بازماندوحجم سنگین بدنش روی آخرین سنگ قبری که می نوشت افتاد.
    ***
    همه کسانی که در تشییع جنازه شرکت داشتند منتظر بودند تا سنگ قبر حاج غلامحسین کاتب روی مزارش نصب شود. بعد از مراسم تلقین ونماز میت وپخش خرما وحلوا نصاب که از همکارهای قدیمی حاج غلامحسین بود. سنگ قبر را آورد وروی مزار قرار داد. نوشته ی روی سنگ با ذکر تاریخ فوت کامل شده بود اما هیچ جمله یا بیتی در کار نبود. فقط آثاری ازخط های مدادی که  در آخرین لحظه در دستان مرحوم کاتب بود در پایین سنگ  به چشم می خورد که آن هم با ریختن  آب روی قبر پاک شد وتنها چیزی که باقی ماند سفیدی سنگی بود که هر کسی می توانست ناب ترین واژه ها را روی آن بنویسد.

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۲۱۲۲ در تاریخ يکشنبه ۳ شهريور ۱۳۹۲ ۲۲:۳۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0