سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 ارديبهشت 1403
    18 شوال 1445
      Friday 26 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۷ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        دلاور قره داغی شاعر کورد ساکن سوئد
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۱ ۱۲:۲۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۸۹ | نظرات : ۰

        "دلاور قره‌داغی" شاعر، نویسنده و مترجم کورد، در سال ۱۹۶۳ میلادی، در سلیمانیه اقلیم کردستان، متولد شد اکنون سال‌هاست که مقیم کشور سوئد است.
        او جزء شاعران نسل سوم، با نگاهی خاص به شعر و به دور از کلیشه‌های مرسوم است. او در بیش از ده مجموعه‌ شعری که چاپ و منتشر کرده‌ است؛ نگاهی انسانی و در عین حال دردناک به وضعیت بشر در زمانه‌ی معاصر دارد. با خواندن اشعارش می‌توان فهمید که او شاعری توانمند با قابلیت‌های متفاوت و به‌روز است. 
        در وادی ترجمه، او برخی از آثار "نیکوس کازانتزاکیس" را به کردی برگردانده است. همچنین چند اثر مختلف از "گلی ترقی"، "عباس معروفی" و "بهرام بیضایی" از دیگر ترجمه‌های این شاعر است. 

        ▪︎نمونه شعر:
        (۱)
        در تو می‌آیم 
        در تو می‌بارم
        در تو می‌نگرم
        در تو خشمگین می‌شوم
        در تو می‌نویسم 
        در تو می‌روم
        و در تو گم می‌شوم!
        تنها تو آشکاری و برف
        تنها تو آشکاری و من 
        تنها من آشکارم و سرانجام کار
        تنها ما آشکاریم و مرگ 
        به سوی تو می‌آیم 
        همراه با اولین بارش برف
        همراه با آغاز اولین سردی و سرمای پیری
        هنگامی که می‌آیم 
        مرا می‌تند این دل‌تنگی 
        هنگامی که می‌آیم 
        اندیشه‌ای لطیف‌تر از مرگ
        به سراغم می‌آید و
        به وسوسه‌ام می‌اندازد، با نجوایی 
        و نامت را فاش می‌کند.
        تو را در قلبم نگاه می‌دارم
        تو را در چشمم پنهان می‌کنم 
        در کف دستم عریانت می‌کنم 
        و در چشمه‌ی آفتاب می‌شویمت 
        در جمله‌ای می‌گذارمت که نهادش پرواز است و گزاره‌اش پرواز
        در زبانی می‌گذارمت که آغازش عشق است و پایانش عشق 
        نامت را با حروف برجسته بر روی هواپیمای کاغذی می‌نویسم 
        کمی از آن سهم هدهد 
        سهم لک لک 
        فیل 
        سهم مورچگان و همه‌ی آن چیزهای خرد زیبا.
        در گلبرگ شقایقی می‌پیچمت 
        از گوشه‌ی کتابی می‌نگرمت 
        به زیر بال کفش دوزکی می‌نهمت 
        و در گلدانی از اشک،
        در یک غروب به دریا می‌سپارمت.
        تمام آنها همچو هم‌اند 
        حرف‌هاشان یک حرف
        سیماشان یک سیما 
        سفرشان
        عشق‌شان 
        جنگ‌شان
        مرگشان
        بارانشان
        شعرشان
        و وطن‌شان یک وطن.
        تو خاص‌ترین سخنی 
        تو خاص‌ترین سیمایی 
        تو خاص‌ترین سفری 
        تو خاص‌ترین عشقی 
        تو خاص‌ترین جنگی 
        تو خاص‌ترین مرگی 
        تو خاص‌ترین بارانی 
        تو خاص‌ترین شعری
        تو خاص‌ترین وطنی!.

        (۲)
        از خیابانی گذشتم 
        دختری مرا می‌پایید 
        فکر کردم که تویی 
        کمی ایستادم
        از کنار کتابخانه‌ای هم گذشتم 
        دیوان شعری سر راهم آمد 
        برگشتم و در برگ برگ آن نگریستم.
        باران بارید 
        قطره‌ای روی رخسارم افتاد
        فکر کردم که تویی 
        بیرون آمدم
        و چتر چتر زیر باران تو 
        از خود بی‌خود شدم.

        (۳)
        امروز عصر،
        عقربك‌های ساعت،
        بیست و پنج بار
        در شریان بلاتكلیف روح آشفته‌اش
        جاری شد،
        سال پنجمین فصلش را زائید،
        بهار، 
        تابستان،
        پاییز،  
        حلبچه،  
        زمستان.
        و آفتاب پرسان پرسان،
        دنبال طلوع و غروبش می‌گشت...
        در چشم به هم زدنی گیسوان وطنم سفید شد.
        ای هوس نمناك نخستین وصال،
        ای قاصدك باوقار آغاز،
        تو آنجا بودی 
        كه نسیمی خوش
        "سیروان" سیاه چمانه‌ام را،
        در كوچ دیاری غریب پیچید،
        اینك بر بال گام‌هایت،
        بر امواج مروارید غلطان چشم‌هایت،
        پناهم باش،
        تا در دستان اشتیاقت،
        سبز شوم دوباره...
        ای صبا بر رد سراب این هجرت
        پر پروازی می‌جویم،
        هجرت، هجرت، هجرت
        هجرت شهر و شعر و "شنروی"
        هجرت حلبچه...
        دستانی چند به تمنا 
        با هم و اینجا،
        بر شاه پر هجرتت 
        جایی اگرت هست،
        بردار و ببر ما را
        كه چندان مسخ و فشرده و در هم تنیده‌ایم 
        در كوله دبستانی  
        كودكی هم،
        جا می‌گیریم...
        اینك ما غمی پیر پیر،
        صف در صف و
        سپید سپید،
        در راه،
        همچون برفی كه می‌بارد،
        همچون چشمی به گاه انتظار،
        همچون بالی در پرواز و
        چون شاخه‌های سبز "كانی ئاشقان"
                                  پژمرده در خزان...
        ببین قاصدك وطنم را،
        مشتی   
        پوست و استخوان،
        با خود ببر ما را...
        چه سود از نامه و 
        شرح این درد،
        غم سپید موی حلبچه را
        كاغذ هم،
        بر نخواهد تافت...
        بردار ما را  
        نرم نرمك 
        بر پرند صدایت و
        بكار ردیف در ردیف،
        در گلدان‌ها و  
        پنجره‌های،
        بیمارستان‌های تهران...
        تند و تند در آبشار جاری این هجر،
        بپیچان ما را،
        تا بر دستان اشتیاقت،
        سبز سبز بگستریم...
        تو بودی، قاصدك 
        آنجا بودی،
        آن‌روز كه دندان‌های زهرآگین گرگ،
        بر تن غزال کوچک دشت حلبچه،
        زخم كاشت؟
        آن‌روز كه "گوڵان"،
        دل‌آشوب شد و
        "سیروان" مرد و
        تاریخ بالا آورد!؟
        آنجا بودی، قاصدك
        در آن بهار كه نرگس،
        برگ برگ،
        سینه‌اش را چاك زد و
        دفتر شعرم،
        غزل غزل،
        خود را كشت و
        رباعیاتم،
        بیت به بیت آواره؟
        آن‌روز كه كوه گریست و
        چشمه جرعه جرعه،
        فریاد شد؟
        روزی كه گل،
        بوته بوته پژمرد و
        حتی تو،
        تو ای نسیم گریز پا،
        مجال تكرار چكامه سبز،
        این كوچ را نیافتی...
        چنگی آه،
        ای باد صبا،
        برای كندوهای عسل،
        برای حلبچه و
        گل یاس،
        اندك ترنمی برای برگ،
        برای گل،
        برای...
        سر سوزنی نگاه،
        برای سفر نابهنگام،
        آیینه و چراغ...
        در كوله‌ی این سفر نهان و
        در كوتاه‌ترین لحظه،
        نخستین فرصت،
        بر آه و آلاچیق و ابر 
        رهایمان كن.
        مژه مژه نگاهمان را،
        از آسمان و زمین و كتاب‌ها،
        رگ به رگ، رگمان را
        از آواز و پرتره و  
        رمان‌ها،
                    پس بگیر  
                              ما قبیله تاوان بودیم... تاوان!.    
                                                                             
        پ.ن:
        * سیروان: معروفترین رودخانه ناحیه هورامان در كوردستان.
        * سیاه چمانه: از آوازهای سنتی و زیبای زبان كوردی.
        * شنروی: كوهی در نزدیكی شهر حلبچه.
        * كانی ئاشقان: محله‌ای در شهر حلبچه.
              
           
        (۴)
        صبحگاهان
        عشق 
        تو را به کوچه پس کوچه‌ها می‌برد
        غروب‌ها 
        چون باز آیی 
        همیشه آبستن بارانی... 
         
        * برگردان اشعار: بابک صحرانورد و مختار شکری‌پور.

        گردآوری و نگارش:
        #زانا_کوردستانی 

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۱۸۶ در تاریخ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۱ ۱۲:۲۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0