سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 3 خرداد 1403
  • فتح خرمشهر در عمليات بيت المقدس، 1361 هـ ش - روز مقاومت، ايثار و پيروزي
16 ذو القعدة 1445
    Thursday 23 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۳ خرداد

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      بازديد از آسايشگاه جانبازان (قسمت آخر)
      ارسال شده توسط

      ژيلا شجاعي (يلدا)

      در تاریخ : شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۲ ۲۳:۳۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۵۲ | نظرات : ۰

      يكي از همكارا گفت: يعني از زمان مجروح شدن اينجايين؟؟؟ جانباز گفت: بله من تو عمليات والفجر هشت زخمي شدم و ديگه سعادت حضور در جبهه رو از دست دادم. ما گرم صحبت هاي اون جانباز شده بوديم . وقتي صحبتاش تموم شد. پرستاري كه بالاي سر  جانبازي كه سرفه مي كرد بود. گفت: اين رو اينطوري نگاه نكنينا اين آچار فرانسه اينجاست. رفتم نزديك و از پرستار كه مرد جووني بود پرسيدم چشونه؟؟؟ گفت: هيچي خودش رو به مريضي زده؟ به پرستار نگاه كردم . جانباز كه سرفه اش قطع شده بود و كمي آروم شده بود برگشت و خنديد و با صداي گرفته اي گفت: خانم اين دشمنه منه آخرش من رو مي كشه من  لبخند زدم پرستار هم خنديد. گفتم شيميايي هستن؟ پرستار گفت: نه تركش به حنجرش خورده براي تاراي صوتيش مشكل ايجاد شده. البته الان كمي درست شده وگرنه نمي تونست انقدر بلبل زبوني كنه. بعد خم شد و پيشونيش رو بوسيد و گفت: التبه ما خيلي مخلصش هستيم.  سرپرست گروه نزديك شد و گفت: اي واي بنده خدا چقدر سرفه كرد. بعد دست اون جانباز رو گرفت تو دستش و گفت بهتر شدي. پرستار گفت: درستش مي كنيم  يه كم پيچ مهره هاش شل شده. سرگروه خنديد و گفت خدا حفظش كنه. بعد رفت و چند تا هديه رو براي اونا آورد و گفت: ببخشيد ناقابله. ما ديگه مزاحم نمي شيم زحمت رو كم مي كنيم. بعد گفت: خوب همكاراي محترم آهسته تشريف ببرين بيرون. بزارين اين بنده خداهاهم استراحت كنند. بعد اشاره كرد به جانبازي كه پرستار بالاي سرش بود گفت: اين بنده خدا حالش خوب نيست. همه همكارا يكي يكي از اتاق بيرون رفتن .سرگروه ما رو راهنمايي كرد تا به طبقه بعد برويم. در همين موقع متصدي اونجا نزديك اومد و گفت: ببخشيد طبقه بالا كسي نيست چند تا جانباز بودن كه مرخص شدن. دوستم بلند گفت: خدا رو شكر يعني حالشون خوب شد. متصدي ادامه داد. نه اما بيشتر وقتها پيش خونواده هستن. بعد راهنماييمون كرد به سمت چپ . اونجا يه اتاق بود كه دو تا جانباز قطع نخاعي بود هر دوي اونها رو تخت دراز كشيده بودند. وقتي ما رو ديدند از اينكه نمي تونستن بلند شن شرمنده شدن و سرشون رو بالا آوردن و سلام كردن.  سرپرست گفت: راحت باشين. ما زياد مزاحم نمي شيم. بعد يه شاخه گل رو به اونها داد و گفت: بخدا شرمنده ببخشيد كه مزاحم شديم. يكي از اونها گفت:  نه بابا شما لطف كردين توي اين هوا اومدين. شما ما رو شرمنده كردين. سرپرست گروه گفت: نه ما همه مديون شما هستيم وظيفه ما و همه مردم ماست كه به ديدن شما بياييم و از شما قدرداني كنيم. من به جانبازي كه روي تخت دراز كشيده بود نگاه كردم با اينكه سالها بود اينجا بستري شده ولي روحيه خوبي داشت. سرپرست پرسيد چند سال اينجا هستين؟ يكي از اونها گفت: از سال شصت و سه من اينجام. من چشمم رو بستم و باز كردم و به دوستم گفتم واي خدايا ؟؟؟؟ يعني چند ساله؟؟؟ دوستم گفت: چه مي دونم سي ساله مي شه لابد.همكارا همه كنجكاو شدن . يكي از همكاراي خانم كه خانم ريز نقش و  قدكوتاهي بود چادرش رو روي چشماش گرفت و عين ابر بهار گريه كرد.  آهسته گفتم: در اين اشكي كه مي ريزي هزاران پيام است . ريختن اشك بهر اينان ثواب است. من و بغل كرد و گفت: بخدا طاقتش رو ندارم . سرپرست گفت: ببخشيد مزاحمتون شديم بعد دو تا از ساك ها رو به اونا داد و گفت: اينا ناقابله فقط به عنوان يه يادگاري از ما قبول كنين. هر دو شون تشكر كردن. از اونا هم خداحافظي كرديم و رفتيم طبقه پايين از سالن كه بيرون اومديم برف درشتي شروع به باريدن كرده بود. من و بچه ها رفتيم كنار استخر و سرپرست بلند گفت: بچه ها لطفا كنار بايستيد با پلاكارت عكس بگيريم. همه كنار هم ايستاديم و عكس دسته جمعي گرفتيم. متصدي اومد نزديك و گفت: سمت راست حياط يه اتاقه اونجا يكي از برادراي جانباز بستري هستند اگر دوست دارين مي تونين به ديدن ايشون برين. ما به همراه همكارا صف ايستاديم و پشت سر هم راه افتاديم وارد اتاق كه شديم . يه نفر با لهجه شيرين جنوبي گفت: اون در رو ببنيد سردم شد. بچه ها همه وارد شدند يكي از دوستا بلند داد زد بچه ها زودتر بياين تو در رو ببندين. بنده خدا سردشه. همه داخل شدن و يكي از بچه ها در رو بست من اتاق رو از نظر گذروندم انگار وارد يه مغازه فروش محصولات فرهنگي شده باشي از همون اول عكس هنرپيشه ها و ورزشكارا و عكس هاي مختلف از مسابقات فوتبال بود اتاق كوچيك بود و با عكس هاي مختلف ورزشي و هنري تزئين شده بود. جانبازي روي تخت نشسته بود و پايين تختش يه مانيتور بزرگ بود .روي دسكتاپ كامپيوترش هم عكس دسته جمعي از فوتباليستهاي با پيراهنهاي قرمز نمايان بود. اون جانباز يه بلوز ورزشي قرمز  پوشيده بود كه روش نوشته بود پرسپوليس پيروزاست . سرپرست يه شاخه گل بهش داد و گفت: اين چيه شما پرسپوليسي هستين؟ جانباز با لهجه شيرين جنوبي گفت: پس چي خيال كردي. بعد اشاره كرد به عكس بالا سرش و گفت عكسام و ديدين . همه به عكس بالاي سرش نگاه كردن. عكس اون جانباز در كنار عكس فوتباليستهاي پرسپوليس بود.  سرپرست گروه گفت: نگاه كن آفتابه آبيارو ببين آويزون كرده رو سقف. به سقف نگاه كردم خندم گرفته بود . دو تا آفتابه آبي رنگ رو آويزون كرده بود و كنارش  روي يه كاغذ نوشته شده بود استقلال سوراخه پرسپوليس پيروزه. همكارا تو اون اتاق كوچيك حسابي سرگرم شده بودند همه جاي ديوار پوشيده شده بود از عكس و پوسترهاي جورو اجور از صحنه هاي ورزشي و همه جا عكس اين جانباز بود كه با بچه هاي پرسپوليس و هنرپيشه ها  عكس انداخته بود. ناگهان تابلويي نظرم رو جلب كرد. روش نوشته بود . خدايا من رو از شر دوستانم در امان بدار، من خودم با دشمنام كنار مي يام. به دوستم گفتم: ليلا نگاه كن!! روي اون تابلو رو خوندي؟ دوستم با اشاره دست من. به تابلو خيره شد يكي از خانما گفت : اين يه واقعيت كه نوشته. گفتم: شايد؟ گفت: راست مي گه دوست، دشمني كنه آدم نمي فهمه اما دشمن رو مي دوني كه دشمنه ازش دوري مي كني اين دوسته كه به آدم از پشت خنجر مي زنه؟ گفتم آره راست مي گي جمله جالبيه منم قبول دارم.
      جعبه شيريني بين بچه هاي گروه پخش شد. شاخه گل هايي هم كه زياد اومده بود بين ما تقسيم شد. منم يه شاخه گل برداشتم . بچه ها همه منتظر شدن كه چندتايي عكس يادگاري بگيرن . اون جانباز هم يه پارچه قرمز رنگ داشت كه روش نوشته بود پرسپوليس پيروزه . هر كي مي خواست عكس بگيره. اون پارچه رو بالاي سرش مي گرفت و مي گفت اين پارچه،  قشنگ!!!! بيفته ها . قشنگ عكس بگير اين جمله هاي درخشان  رويه اين پارچه بيفته. من دوباره يه دوري تو اتاق زدم و شروع به تماشاي تصاوير و پوستراي توي اتاق كردم. سرپرست گفت: شما اينطوري پيش بري ترورت مي كنندا. بعد با  خنده بهش گفت: داداش استقلاليا مي ياد ترورت مي كننا. بعد گفت: خوب بچه ها سريع از اتاق برين بيرون در رو ببنديم. اين بنده خدا سردش مي شه.  ما  همگي از اون جانباز ورزشگار خداحافظي كرديم و از اتاق رفتيم بيرون.چند تا عكس هم داخل محوطه انداختيم. بعدش از محوطه بيرون اومديم  و همون مسيري رو كه پياده اومده بوديم دوباره تا اتوبوس طي كرديم و همه سوار اتوبوس شديم و برگشتيم اداره. من شاخه گلي رو كه داشتم به يكي از آبدارچي هاي اداره كه جزو جانبازاي عزيز اداره امون بود دادم و گفتم بيا اينم براي تو ؟ گفت اين گل چيه خانم. گفتم تقديم شما. بعد ادامه دادم،رفته بوديم ديدن جانبازا يادگاري از اونجاست براي شما آوردم. گفت ممنون خانم .
      ما با بازديد از آسايشگاه جانبازان و شنيدن خاطرات تلخ و شيرين آنها  تصويري از هشت سال دفاع مقدس رو در وجود آن عزيزان ديديم. اين مكان يادآور فداكاري ها و از خود گذشتگي هاي ملت غيور ما بود .ما يادمان آمد كه هنوز بعد از چند سال اثرات مخرب جنگ تحميلي همچنان باقي است. روزهاي اوايل جنگ را يادمان آورد. از خود گذشتگي هاي مردمانمان را ، و يادمان آورد كه يادواره هاي با ارزش دفاع مقدس را از ياد نبريم. بازديد از اين مكان خاطره رشادتها و از جان گذشتگي هاي رزمنده هاي عزيزمون را دوباره  در ذهن ما تداعي نمود.

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۳۲۹ در تاریخ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۲ ۲۳:۳۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0