این شعری ناتمام است که بطور مرتب سطرهایی به آن اضافه یا کم می گردد ویااصلاحاتی روی آن صورت می گیرد
مکن انکار خودرا
_تو خدایی
کشف کن این رمزِ بینایی
تو سرِّماورایی
فارغ از آلام دنیایی
چو چشم خویش بگشایی
رهاکن خویشتن را ابتدا ؛
از " آنچه می دانی"
توسیلِ نوری و ، این غایت خود را نمی دانی
همه دانستگی ها گشته طوفان در ضمیرما
بگرداند چو موجیمان به گِردِ خویش نا آرام
اگر در آینه خود را بپیرایی
خدارا دم به دم در خود هم آوایی
چرااین فهم دشوار است ؟
نمی خواهد بفهمد هیچکس
راز نهان خویش ؟...
به گردابی شدیم ما همچو گرگ ومیش
مقام و سود بازاری ،
نماید هرکه را اینگونه خوف اندیش ؟...
اجاقِ کورِ ذهنِ ما
ندارد روشنی همراه
به تاریکی کند مانوسمان درباد
زافسون سازیِ ذهن است
کُشیم ما تشنه لب خودرا کنار رود
به ادراکی هراس آلود
چرا هرگز نمی فهمیم
نبوغِ خویش را همزاد ؟
...
قطاری می رسد از راه
پرازهوش وخرد
نان ونمک
از آفتاب و
ساحل دریا
در آ ن هفت آسمان درریر بال ما
و آن امواج بی پایان
که مارا می برند خود تافراسوها
به دشت سبز استغناء
به آن گلزاربی مرزی
که غیراز دوست نیست پیدا
همه آرامش است اینجا
حضورِ پرشکوهِ ما
دمادم چشم را بگشا
بپیرا ، خویشتن در سفره ی مهتاب
پرنده باش ،
آزاد ورها درآسمان دشت
رهایی ، رمزپرواز است
رهاکن خویشتن را
از غُل ورنجیر و دام وبند
بکن تابیکران پرواز
مکن انکار
ببین ؛ شبه خدایی تو
صفات کبریایی در تو هست ، عریان
به رفتارت همی ، هردم بتابد ،
مثل صبحی از ازل همزاد ...
تمام راز انسانی ، همین است ؛
قرنها ، گُم گشته نور محض
ولی در کالبد انسان .
خدا
انسان
فروغ یک جمال اند
مثل مهتاب و ، دَمِ خورشید
حضوری نوبه نو ،
این ملک را در ما کند جاوید
به پایان می رسد دوران تلخ فرقت وهجرت
نمودی دامنه در خویش بی روزن
زبی خویشی شدی یک عمر سرگردان
تو نوری و ، کنی ظلمات را روشن
بلی
عقل است در ما جوهری سیّال و ورجاوند
به عقل کل رسی در دامنه ، پرهیبت و خرسند
تورودی ، جاری از دریا
دمادم ، جلوه بخشی تافراسوها
تویی همرازقُمری ، کفتروشاهین
زبان سبز باغ و گلشن و افرا
....
یکی دریای خون را می کند جاری
نرون یا آنکه استالین
به "خودرایی"
سرابی پیش روی اوست
نمی بیند به تاریکی
به آئین و ، به ملیت نهد
سرپوش ها بر آن ،
کشاند مردمان را تا به گمراهی
همه در سبقت کوری گرفتاریم
فتاده در تهِ چاهی
فریبی ، کرده انسان را چنین در خویش رویایی ؟
کندمان سخت زنجیری به القاب من و مایی... ؟
همه افسون گری ترفندِ ذهنِ ماست
حبابی محو و ، کور اندیش
ورق را چون کنی ساده
ببینی فرق نوش و نیش
تماماً حیله گشته ، ذهنِ جادوگر
زچشم انداختیم آن را ،
که باشیم برهمه سرور؟...
دمادم ، می فریببم خویشتن را
بانقابی ، سخت خوف آور .
همه شیداگری پرسوز ذهن ماست
به تاربکی نمودیم خو
به یک لامپِ نئونِ سختِ خواب آور
خدا
در استتارِ پرده ی ذهن است ناپیدا
حبابی می تنیم برگرد خود آسان
ازاین بندمخوفیم بلکه در زندان
به این و آن زنیم ما زخمه ها ،
باید شکافیم " آن "
گشاید بال اگر این پیله ی ناجسم
رهایی مان از این گرگ تقابل می شود دشوار
قضاوتهای ذهن است قوت این افسونگرِ مکار
یکی هیتلر شود
ودرپیِ اش صف می کشند
میلیون میلیون ، نازیِ بیدارِ خواب آلود
چو گوسپندان به گِردِ یک شبان ، در حلقه ی مفقود
کنند آرام تا زخم نهان خویش
به کوره هرچه می سوزند همنوع را ، به عزمی کور
تمام گَلِه مجروح است ، غافل از علاج دور
به وهمی پیش رانیم رخش خود ،
بی مقصدو مقصود
به یک آبشخوری خشک و تفرق زا
که هست افسانه ای از مُردگان اما...
چه ارضاء می کند ،
این قوم را
جزخون وخون وخون ؟.....
یکی شب تاب ،
مارا می کند در خویشتن محصور
چویک مرغک همی در سرزمینی دور
که چشم روشنی مان می شود ،
یکپارچه کورِ کور
چراغِ کورسویی در مسیر باد
ازاین وهمِ هزار ساله
کسی نیست در جهان آزاد
فریب ذهن ، عیاری سخت دامنگیر
کند پیر وجوان را رام خود ،
این قاضیِ بی پیر
بشر
اینگونه زیسته قرنها ، باوحشت وانکار
نه راهی پیشِ پای او
نه بذروسمِّ جادو را نموده از ضمیر خویشتن جارو
درختِ پیرِ ذهنِ ما
هرَس باید شود دیگر
زشاخ و برگ خشک وتر
ز سبزینه ، زگلسنگی که رُسته روی آن در گردش اعصار
فریب ذهن ، مارا میکند یک عمر مستاصل
به دام لایه هایی مُضحک واُزگَل
نبوغِ حُسن مان را می رباید ، درهوای کهنه محشر
چناری کو تقدس یافته ،
امامقدس نیست...
همه بازیچه ایم ، بااین درختِ سختِ غول پیکر
به گرداب تباهی رانده آن ،
نسل بشرراقرنها با ساقط افکار
به دام قدرت و ، انباشت سیم وزر
از آن باید رها گردیم
از آن دامی که گشته پهن دراطرافمان،
یعنی هزاران سال ...
بیا ،
تانو کنیم دنیای دیگر را
سرشت و سرنوشت ما بجز این خانه ابری ست
زخواب کهنه باید ، بلکه سربرداشت
سپیده سرزند بینی
خدای خویش را همراه
دَمِ تاریکی از هرروشنی مان ، می کند محروم
ازاین ظلمت نمی تابد نوری در مذاق ما
من و ... تو... او...
همه باید بیابیم در نهانِ خود یکی گوهر
بهشت جاودانی رخ نماید هرکه را باجلوه موعود
زهرسو می طراود ، ناب وجاری بلکه عطرِنور
بهشت است نقدِ حالِ زندگی
مُلکِ بشر مافوق ارض و کعبه ی مرسوم
همه این مات وگیجی ها ،
دمادم حیله ی ذهن است
چو می بیند چاهِ ناگزیرِ مرگ را در پیش
زهول آن ،
به نسیان می کشاند آدمی را با سکون خویش
مِثَل ،
دل بستگی ها چالشِ فواره یِ ذهن اند
فراموشی به همراه آورند ،
این پیله های خوفِ خواب آور
به خواب مرگمان می افکنند ،
این ناجیان حلقه ی انکار
هزاران زین سخن برجاست .
ولی صدحیف ،
که نیستیم در شبستان حرم بیدار
چنان در جنگل انبوه گرفتاریم
که نیست ، راه گریزی پیش رو هموار
*
سخن را صاف وساده ، من از آن گویم
بفهمد ،
آنکه خواند جمله را یکبار
مگر آنکه ، نساخته سدِسختی روبرویش از همه ادوار
همه بیمم از آن است ؛
فریبی پا گذارد روی شانه
زبام تن رود بالا
دروغین آسمانی را کند تحمیل مان ، باساحرالفاظ
کندزخمِ نهان ، سر باز
کلام است سایه آفتاب
مصون زین طُعمه نیستند عالم ودانا
به پای استعاره یاکه تشبیه می شویم
ما باسخن انباز
کنایه یامجاز واستعاره یک دمِ تیغ اند
به سلاخی کشند آنها ، جهانی را بچشم باز
نبیند ماهییِ بیچاره خودرا درگُشادِ تور
به دام افتد ،
ندارد راهِ دررفتی به قعرگور
که این مکر سخن ، بازاردلالی ست.
به هر پیرو جوان
کان شیشه ای خالی ست
درآن هیچ جوهرو ، هیچ عطروبویی نیست
به ایجاز وکنایه خواب کرده
آن ، بشررا قرتها در عرصه پیکار
به خوفی سرگران در پرده ی اسرار
از آن پرده ، که بسته ذهن ما برچشم
شویم " ابزار کوکی " با سراپاخشم
دگرگونی نمی جوشد ، به قعر کهنگی در ما
سخن تحریک می سازد ،
دمادم ذهن را بیمار
عَلَم سازد به ما این حُقه را ،
کژفهمی اش ، دامی ست بی انکار
فراتر زین هوای سمّیِ سرسختِ سرطانی
ولی شهر حقیقت می شود پیدا
مکانی کان همه آرامش و شور است
دمادم غرق در بیداری و نوراست
نه تقلیدهای روحوضی
حضوری نوبه نو داریم ، بی مستقبل و ماضی
حلول دم به دم سازد رهامان از همه اوهام
ببین ؛
این فطرت پاک اهورایی
که شرط وصل آن ، هرلحظه بیداری ست
بشر با آن دگر از هر گرند وهر ستم عاری ست
دمِ گرمِ بشر ، شوری جدا ازاین هیاهوهاست
از آن ، فارغ زهر آلودگی و خاله بازیهاست
سکوتی ناب
اورامی رساند تا فراسوی جهان آزاد
بصیرت فاش می سازد ، هوای تازه را انگار
*
حقیقت
شعله ا ی ست در کُنهِ ذات آدمی پنهان
شعاعی روشنی افکن
که روشن می کند دنیا و مافی ها
از آن ، ظلمت شود درچشم ناپیدا
سرودی کان صدای جاری آب است
که قُمری می شود باباز هم آواز
در آن نیست جایِ شک وشبهه و ابهام
جرقه می زند در ذهن ،
و می سوزدهمه افکار ناهنجار
کند وا ، کُندوزنجیری که بستیم گرد خود ناچار
رهِ معصومیت را می کند پیوسته آن هموار
به یُمن آن شویم از خواب جهل قرنها بیدار
رها گردیم دگر ، از چنگ "تابوها"
به گلزاری نهیم پا ، شوروشوق است تاابد برجا
که آن هُشدارِ آگاهی ست ، به هر بی دین و یادیندار
از آن افتاده دور ، نسل بشر
سهمش شده او مویه وافغان
ز(خود) گردی رها ،
گردی چودُّرِ خالص و اکسیر
خدا در چشم توست در هرمکان
هر خلوت و مجلس
تویی شبهِ خدا
ازخودوجودی نونمودی درسفر ایجاد
به (عقل کل) رسیدی دامنه
پیروزی ات جانا مبارک باد
.....
حلولی تازه دارم
درهجوم تشنگی ، با شادی و آواز
کند سیرابم اینجا ،چشمه ای صاف و زلال و پاک
شرابی تازه می جوشد ، زتاکستان سبز و خرَم ادراک
پُرو لبریزم و ،
درآینه از مکر خود آزاد
چوکفتر برفراز بام
نشسته با عقابی همدل وهمراز
که در آیینه می بیند
ضمیرباغ را آرام
به جلد من همایی تا به غایت می کند پرواز
بخوانم چون قناری دم به دم آواز
همه دردامن نوریم
درآغوشی که دفعِ بیفراریهاست
بشراینجا بلوغی یکه و تنهاست
رهایی
شرط وصل است هرکه را در وصلت دلدار
جداباید شدن از آستین پیرِ آدم خوار
غبار آینه مارا فریبد ،
صافی اش کن ،
بین که همراهی توباخورشید
همه از نقطه ی کوری شدیم در خویش نابینا
نبوده ازازل با آدمی همزاد
پریشانی دگر دوراست از ما در حریم راز
یکی آیینه ام من بی خط وخش ، صافی و روشن
همه اسرار هستی را
دراین آیینه می بینم به خود هموار
همه ما طایری فرخنده بودیم ، آسمان پیما
که بود تابیکرانها زیر بال ما
ضمیرمافکند مارا ولی در دام
زرویاهای اسلافی که بودند در جهان ناکام
از آن جمع حبابیم قرنها خرسند
کند ابلیس مغرورِ غریزه آدمی را کور
رهایی باید از این خوفِ نامریی
پس از آن تا به غایت زیرِ بالِ ماست
بشر ازاین دگرگونی ، فتاده دور
غذایش خون و ، میثاقش ، به قتل همنفس جاری
به قعر چاه خو اب افتاده ، آدم
نیست از آنش هیچ بیداری
پریشانش کند آرامش و ، حسِ لطیف و صلح هشیاری
*
نمی دانم ... آیاپرتو دانش
گشاید روزگاری ، این گِرِه را در ضمیرما ؟
ویاعمر شقایق می رود برباد
دریغا ،
همچنان دردوزخی که کرده خود ایجاد....
قلمتان نویسا
بمانید به مهر و بسرایید