محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
يکشنبه 30 ارديبهشت 1403
12 ذو القعدة 1445
Sunday 19 May 2024
به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹
يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
اشعار دفتر شعرِ دیوان سرودهها...ی انصاری سمنانی (شیدای سمنانی) شاعر مهدی انصاری سمنانی (مهرداد شیدای سمنانی)
(چکیده:)
«رقص، و موسيقی پرندگان» (نثر ادبی)
هنوز سیّال بودم که آسمان، رخت شبانۀ خود را پوشید...
مهرت چنان فروزان
که میآرَمد هر «غنچۀ کار»...،
در پرتو خورشید جانت،
و میرقصد بر صحنۀ
بالهای...
درین کویر پُرسراب
و این دیار بیشراب،
درین دخمۀ درد و
درین ویرانۀ سرد،
درین زندانِ بیاحساسِ...
وجدان گرگها نیز پُرخروش
زین همه خنجر و فریب شبان،
زین همه تازهْلالههای
سربریدۀ دوران...
مهر رؤیایی!
زادۀ «مهر» پاییزی؛ امّا
بهار مهری در دلِ
پُربرگ پاییز!
(گزیده:)
ابرِ مجنون میشوم
آنگه که باران جان،
میهمان گلستان هستیات میشود
آرام، با ترنّم مهر..
«شِکر عشق»
یارا!
قهوۀ اندیشهای دارم که در خلوتخانۀ سکوت
با شکر عشق، مستانه مینوشم.
«دوستت دارم ای دوست!»
دوست دارم دو چشمت را
که چون چشمان آهوست
و لبخندت
که پُرشهد است و شیرین
«فرياد آزادی!»
به احترام «فریاد» آزادی،
دقیقهای،
«سکوت».
«رقص، پای دار!!»
...چه زیبا بود آن هنگام که باد
در اعتراض به خورشیدستیزان دیار
پیکرت را به رق
«دريای اشک» (پیشکش به همۀ م...)
چشمهایم بال گشود
دل آسمان را بویید
سخت، گرفته بود!
آهنگ گریه
غمگینم!
از گریۀ کودکان آن روسپی!
از اسارت اندیشۀ اندیشمند!
و از دریغورزی یک آه، در بساط گدای مرد
«آيينۀ عشق»
(گزیده:)
...موجی از نگاهت آمد و
بر ژرفای دلم نشست
صدای دلت آمد و
کنار تبشهای قلب
زمان میدود؛
خورشید عمر، در غروب؛
سایۀ جادوی مرگ، بالای سر؛
هقْ هقِ هراس دل، بیسکوت؛
دست مرگِ ب
گلهای زیبا
...و حتّی خورشید،
به زیبایی اندیشهات غبطه میخورند
آنگاه که سرود انسانیت را
بهر هم
خوی آن ...یش بیابانی،
ب...یدن شقیقۀ شقایقهاست!!!
بار آن، خرافات و دروغ...!!
جشن آن، کتاب
استعفا داد از معبد، خدای،
و جاری شد از چشمانِ دوخته
به چشمان یخزدۀ
غنچهای ناز!!!
هیولای مهربان!
مرگ!
تو را سپاس که رهاییبخشِ
آگاهْپرندگانِ... زخمی
از بند کابوسِ
تلخیهای بیپ
سراب عشق!
گُل سنگی!
طاووس مغرور!
میانگاشت بلبل شیدا که دشت روانش
کویر خواهد شد بیعشق تو؛ امّا
میبرند با تبر ...ش،
نفس یاسها و لالهها... را
و میدمند در شیپور توجیه،
پاکی ...لقِ
شا
(گزیده:)
...فتادهاند از نفَس، بلبلانی، امّا
«خرَد»ی دریادل،
میتپد همچون موج
و میکارد دمادم،
چه بس دلآزار، کیش هیولایی؟!!
آتشفشان نشر میلیونها
دیوانهْویروس پنهان
در دهکدۀ جهان بشری،
دود میشود ارزش جان جهان
آنگاه که خشم ابَراِژدهای ...ر...و...گر ،
خیره در چشمان عشقت
میبلعد خو
شمع دل، بسوزد بهر آن پروانگان
که بس، خرابِ عشقِ آتشینند؛ ولی
در این سرابند که عشق به شمع خاموش،
ا
تهماندۀ زندگی را
میریزد در بشکۀ
...خِ و...وهات،
یا پای گورِ
ا...با... خرافات،
آدمک سنگمغزی ک
چه زشتْباطن، ...هْروبهان پر...یش
که بهر تقدّسپوشیِ
خنجر خشم خویش،
به بازی گیرند زبان خدای را
انداخت دل را در قعر قهر، امّا
گمان نمیبُرد غرقه شود
عشق آتشین، در آن !!!
گرمای مهر «خورشید»، چنان افزون
که گویی، انکارگران خوُیَش
در آغوش مهر اویند هنوز!!
آری،
خروش خون «خورشید خرَد»،
بازمیدارد ستارگان حقجو را
از نهادن زانوی تسلیم،
در برابر رعدِ
«.
گویی، ...س...ا...های...ا... هر دَم،
پنجۀ داری است بر حلقِ
سرود اعتراض!!!
پس از بر دار شدنِ آن پرستو،
نه دشوار، دگر،
باورِ به غرقِ
ماه در دریا و
دفن خور در خاک!!!
عذْب است عذبِ عزَب...
با کمان چشم تو
ای نازنیننگار!
ای فرشتۀ عذاب!
شگفت هیولایی است د...ل... د...
که گر در راه پرواز*،
بمانی پایدار،
تو را سنگ میزند
تا پا
«مَه» روشنگر و مهر،
مانند خورشید،
دریغ نمیدارد سایهاش را
حتّی زِ دشمنانِ
پُرت...دید...!!!
پرواز خورشید اندیشه،
چنان در اوج،
که نهان باید کرد بلندایش را
از گسترندگانِ
آیین کسوف!!!
شِکوه مکن از صدف تنهایی،
که تنهایی،
نشان «خورشید» است
در آسمانِ
بیهمتایی!
هزاران رنگ ت...دّ...،
میپاشی بر پیکرِ ...،
و میبافی ریسمان فریب...،
تا باور کنم ...س...ا.
گویی ...ن کهنهْکویر،
دیگر آشیانم نیست
و نه آشیانِ
شقایقهای ...ز...د!!
جنگلی پر گشته از
آسمانا! نکند تو هم
سنگدل گشتهای که چنین،
سنگسار میکنی با تگرگ،
پیکرِ
لالۀ بر ...ار؟!!!
از نعرۀ مستانۀ ت...زی...نهها
تلختر گشتن ریشخند سکّهها
...و فراختر شدن ت...تِ
غ...ل...ن
بهر باورِ پرندگان مَهجوُی،
هرگز، نه نیاز به رنگ و توجیه؛
کافی است که راه مَه را
ندهی نشان
مهفروشا!
مِی فروش، امّا نه هرگز
شرافت را
حق را
آدمی... را!
کُشت مغز ستارگانی را
عرفانی که خرفان1 مینمود
و خورشید عارفانش،
سَ...کَ...ت...ر قاتلان...!!!
(چکیده:)
...جوشیده از چشمۀ خونِ
شیران سربهدار،
از ضجّههای قلبهای مهر،
اشک غنچههای بیپناه...
غولْارباب واعظ مایهدار،
میرانْد با گرگان، فقیرْپَرندگانی را!!!
...جوجۀ پُراشک شیرین، با سادگی:
...نرمتر! ...نسیمگونهتر!
مبادا که بدخواب شود
«کودک درونِ»
در آغوشِ مهر.
مستِ قهقهه میکند هدهدان را
مهر قصّابان ...یش
آنگَه که دهند آب، طوطیان قفس را...
کاش دلها، همه مصنوعی
ولی از سنگ نبود!
مغزها، همه کودک
ولی از چوب نبود!
دستها، همه بیپا
ولی
اربابان خرافات و تزویر و زور...
نهراسند از فزونی ایمانِ کور
و پرستش ارواحِ
گ...بد و گور؛
بل پُره
فروغ نغمههایت
یاد فروغ شاعر؛
احساس دلربایت
معنای حسّ مادر؛
لبخند چشمهایت
افشای عشق پنهان؛
مو
(چکیده:)
...آری، آدمِ برفی، کنون،
آدمْ برفی است!!!
به راستی، آن آزادهروسپی
که زیر پنجۀ گرگ سیَهچال،
قطرهْ قطره، میمیرد؛ امّا
نمیفروشد هیچ پرنده
تلخی مظلومیتِ
گُلهای روشن و مهر
آنچنان بیش،
که حتّی طعنه زنند آنان را
خارهای
بدنام و بدکیش!!!
چه زیبا خفته است «ماه»
در آغوش سبزِ
گرم «دریا»!
گفتی جنگ و فقر و زلزله...
و آه گرسنگیِ
غنچههای ناز،
باعثش
تار موی نگار است و
ناز زلفِ بهار!!!
هراسانگیزتر، آرامشی که
فوران کند زان ...یش و عرفان
که برمیکَنند آرامش را
با ریش، زِ ریشه!!!
نگارا!
خوشنگارا!
موج باش و رقصان
که همآغوشی عشق با آزادی،
زِ راه میرسد
با نوروز آزاد.
در دیار کرکسان کور، گویی
تیرهای چراغ هم در زنجیرند
تا مبادا بنوشند نور
از خورشیدانِ
روشنگرِ
سرب
نیستند سترگ خدایان؛
مردهاند از نهان!
و نه همرازِ انسان؛
بلکه، فریبی پنهان!
و نه جاری و باران؛
با ایاز عشق، رقصان
در شراب یاد، غلتان
بهار دل،
سرشار زِ باران
...و آسمان خرَد،
سبدْ سبد، گلبا
مرا
نه شاعر بدان، نه ماهر؛
من
پژواک دردهای مردمانم؛
بارانم؛
کریمانه
میبارم بر هر جان
حتّی گر
بخوان نگاههایم را
عاشقانهها،
نغمهها...یم را
بوی دردهای تو را میدهند
و آههای
در غم غروب،
شیشۀ بغض کودکم
کنار آیینۀ دلم شکست!
...و پس، چون پرندگانی،
رها، در آسمان آرا
شاید هیچگاه
همپرواز نشویم در آسمان عشق
امّا همین که گاه
میهمان میشوی در آیینۀ چشم،
نا
آواری
از فرهنگ تاریکی،
و تاریکی،
تار ذهن،
و آن،
طوق بردگی،
و طوق،
زهر مرگ،
ن
...چراغ سحر، بیدار؛
بالا میرود زباله از جارو؛
دکّۀ برفیِ گدا
ایستاده تا سحر!
بردۀ شب،
رخ نمود عشق، پس از رخ نمودنت
دست افشاند دست، پس از دست دادنت
پایْ کوباند پای، پس از پایْ دادنت
نب
(با سبدْ سبدْ مهر، پیشکش به همۀ نازنینانی که زخم تلخ فقر،
آنان را ذرّه، ذره، در کام مرگ، فرو میبرد
ته قصّۀ پُرغصّۀ
آیین خرافات،
چنین است عجیب:
خدایگان تاریک
با خلق خدایان مهیب،
ربودند مهر و رو
(چکیده:)
یاد آر خورشیدان سربهدار را
حلاّجان رازها، راویان دردها و شِکوهها... را،
شکوا از جور خ.
تیر کشید قلب تیر،
هنگامی که نشست بر قلب شیر!!
چشمۀ آگاه،
اکنون، آزاد
امّا
جاری بودن
همچنان، ممنوع!!!
چه نفسگیر است کویر بزرگ
همای سعادت
جغد شوم انگاشت خود را
در دی...ری که جوجهه
گرگان تخت و روبَهان کیش،
به گمان،
کشتهاند گوهرها را
در گورِ دار!
حال اینکه میخروشند هنوز
زان
غیرت خشک،
رسوا گشت آنگاه
که شد پرخون،
چشمۀ پاک!!!
باد رقّاص چموش
زمزمه میکرد با خود؛
گوش سپردم، میگفت:
«حرف مشترک» ش... و ش...ه،
چون شود
گرگ مرگ،
هر شبانگاه،
زاده میشود پُرآتش،
زیر ارّابههای
خدایگان انسانخوار!!!
(چکیده:) ...آری، من، تو، او
«مرده» بودیم
و «مرده» خواهیم بود در گورستان تاریخ!!
جایمان همواره:
ب
ارزش ندارد هیچ درّی،
بی«انسانیت» حتّی
درّ و د...ن و
د...لت و خاک... .
شیون فقر،
آنچنان جاری،
که مینوشند جوجهها
اشکهای بابا را!!!
مجموع ۱۲۸ پست فعال در ۲ صفحه
محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک