آسمانی شعله پوش از قهرِ سرخ
ریگ زاری جرعه نوش از زهرِ سرخ
وزنِ سنگینِ نفس.. آوازِ مرگ
فوجِ کرکس.. بی امان.. پروازِ مرگ
چشم می بندم به روی ات ای کویر
سیرم از سیلِ سراب ات سیرِ سیر
چشمه های ات، یک به یک، نیرنگ بود
بیشه زاران ات، تلی از سنگ بود
خیمه ات خامِ خیالِ خواب ها
سایه سارَت سینه ی سرداب ها
پشته ها از کشته در صحرای توست
سرخ ام از خونی که در شن های توست
تشنگی کرده ست در جان ام رسوخ
چاهِ تو لبریزِ خاک است و کلوخ
ابتدای ات انتهای وهم بود
گم شدم.. از تو، همین ام سهم بود
با چراغ اش شیخ گرداگردِ شهر
همچنان می گردد و از زخمِ زهر
آدمیت، مرده در تابوت یافت
جای انسان، دیو و دد، ناسوت یافت
دستِ شیطان، بی نیاز از هر کمند
هر که خواهد می برد.. بی هیچ بند
مردمان ات بردگانی پیشِ تو
عالَمی آشفته از تشویشِ تو
از خیال ات، خواب ها، نا خوش شده
در تب ات، شهری برادرکُش شده
گرگ ها از خوی ما حیران شدند
چارپایان، برتر از انسان شدند
نان ربودن از ضعیفان، زیرکی ست
در چنین عصری خدا اندیش، کیست
صد هزاران لات و عُزّی زنده شد
آن هُبل از مِهرِ ما تابنده شد
یک مسلمان در جهان، تسلیم نیست
در کسی ایمانِ ابراهیم نیست
عابدَت مومن، فقط بر یک کتاب
از همان هم، وقتِ خواندن، روی تاب
دیوِ آدم رو گرفت اندیشه ها
دشنه ای پُر کینه زد بر ریشه ها
حرف حق، دزدید و طوطی وار خواند
ساحران را واصِل و بیدار خواند
در سلوک اش عقلِ رهبر، پَست شد
دوغ نوشانید، خلقی مَست شد
جبرِ این مختاربودن از اَلَست
فتنه ای شد، کشتیِ نوح ام شکست
وحشت آبادت پُر از بیداد بود
حرفِ اِنّا نستعین، فریاد بود
ای غریوِ غربتِ عریان شده
دردِ دوری دردِ دوران ام شده
زنده ها با بی کسی خو کرده اند
مرده ها دستِ ریا، رو کرده اند
شاکی از سَلوی و خواهانِ عدس
کینه از تازی نه این تنوین و بس
فاعلاتن فاعلن کم رنگ تر
نفرت از اقوامِ مان، فرهنگ تر
کبرِ بودم بودمی پُر طَنطَنِه
سوگوارِ کَرُّ و فَرِّ در ازمَنِه
خودستا جغرافیایی تیره روز
گیجِ مَن مَن گفتنی آیینه سوز
سنگ فرشِ برج و باروهای دور
پُر هیاهو ضربِ سُم های غرور
دود، از آتش، جهان افروزتر
دایه ای از مادری دل سوزتر
عدل، یعنی هر پیمبر، یک صلیب
عشق، یعنی وهمِ بی رحمِ فریب
بیستون، در حسرتِ فرهاد، سوخت
شهرِ بی مجنونِ بی فریاد، سوخت
تیشه ای افتاد، یک تَن، برنداشت
آهِ لیلی را، کسی باور نداشت
آه از این غافل شدن از سِرِّ آه
لا اِله، اِلاّ همان یکتا اِله
آن به ذلّت مبتلا، من نیستم
نورِ پیشانی بگوید کیستم
تا به کِی درغصه ها مانَم اسیر
صیدِ غم تا کِی شوم در این کویر
از چه خاموشی گُزینم قعرِ چاه
ذکرِ الله ام شود معراجِ آه
دست می شویم من از پندارِ آب
لب فرو می بندم از تکرارِ آب
بویِ دریا از نسیمی بوی جو
از کَرَم می گویدم : لاتَیأَسوا
بر مسیرش سوی دریا می روم
از کجا آمد، همان جا می روم
می گریزم.. جای ام این ویرانه نیست
آن جلال و شوکت ام افسانه نیست
قدرِ خردَل، گَر که ایمان باشَدم
یک جهان، اعجازِ پنهان باشَدم
رازِ اِنّی جاعِلُن.. در سینه ام
زیرِ خرواری غبار آیینه ام
..
سینه زخمی از خروشِ خارزار
بادی آمد جانب اش عیسی تبار
از نسیمی واله و مدهوش شد
بیکرانی دید ساغر نوش شد
مثلِ مرغی تازه جَسته از قفس
می رود تا آشیان اش یک نفس
می رود با فَالتَّبِع بر جایِ پا
از کلام اش کوه، گردد جا به جا
مرگِ پیش از مرگ، جاویدان بقاست
امرِ موتوا قبل موت از مصطفاست
"نه چنان مرگی که در گوری رَوی"
"مرگ تبدیلی که در نوری رَوی"
بر قدم گاه اش مَلَک، پابوس شد
خون بهای اش.. جانِ اقیانوس شد
بسیار زیبا و موثر
پر معنی
مبین مشکلات جامعه