ز اشک دیده ام بر ره هــــــــزاران ناقـه در گل ها
که شیریــن تر از این دوری بود جــــــام هلاهل ها
به سوی میکــده باید به دور از چشم عـــاقل ها
الا یـــــا ایها ا لســاقی ادر کاســا و نا و لــها
که عـشق آسان نــمود اول ولی افتاد مشــکل ها
همه شب انـــــتظارم تا صبا زین ســــمت باز آید
ز عـــــــــطر زلـــــف دلبر سینهء ما را بیا راید
ولی حاصـــل چه باشدچـون به دردم دردی افزاید
به بوی نافه ای کـــــــاخر صــبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خـــــون افتـــاد در دلها
بزخم عاشقی تنها اجــل باشد مرا مرحم
و گر نه سوزد آخر جــــــان ما را آتش این غم
گر این دنیا بود منـــزل در شادی برش بندم
مرا در منزل جانان چه امن عیــــــش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربنـــدید محمل ها
طریق عشق نتواند کسی با عاقلی پوید
که زخم عشق را عاقــل به خون دل نمی شوید
به راه میکده بنشین مـــگر ساقی تو را جوید
به می سجاده رنگین کن گرت پــــیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رســـــــم منزل ها
شنیدم دوش می گفتنـــد رندان ز دل غافل
به راه عاشقی رفتن نباشد اینچنین مشکل
که چون کمترکسی داندچه باشدعشق راحاصل
شب تاریک و بیم موج و گردابـی چنین هائل
کجا دانند حـــــال ما سبکبـاران ساحـــل ها
مرا از طعنهء رنـــــدان مکدر کی شود خاطر
که ما باطن نظر کردیـــم و آنها جملگی ظاهر
نکوهش ها شنیدم از زبان زاهـــد و کــــــافر
همه کارم ز خود کامی به بد نامـی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند مـحفل ها
لسان الغیب را در خواب دیدم دوش و شد معجز
تفال ها زدم تا شـــد برایم نــــکته ای بارز
اگر چه قافیه تنگ و شود منصــور از آن عاجز
حضوری گر همی خواهی از او غافل نشو حافظ
متی مــا تلق من تهوی دع ا لدنیا و ا هملها
—
منصور یال وردی