سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 6 خرداد 1403
    19 ذو القعدة 1445
      Sunday 26 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        يکشنبه ۶ خرداد

        پدر رفتی!!!

        شعری از

        ابراهیم ساجدی

        از دفتر پدر رفتی!!! نوع شعر دلنوشته

        ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲ ۱۸:۳۳ شماره ثبت ۱۹۶۶۰
          بازدید : ۸۴۲   |    نظرات : ۲۲

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه

        پدر رفتی!

        ومن در ظلمتی تنهای تنهایم...

        پدر رفتی !

        ندانستی؟

        که تنها حامیم بودی!

        ...من ماندم

        وبی یاور

        اسیر دست مرداری,که از پندارشومی شیفته,رودر هوس پوشیدو...

        شیطان شد!

        ویک دنیای نامردی

        شبی درکوچه های شهرعاصی

        پشت من بشکست!!!

        پس از یکخواب طولانی غفلت زای, آری قصه فریادی!

        مرااز خنجری درپشت آگه کرد!

        پدررفتی!

        ندانستی؟

        که تنها عشق من بودی!

        ومن ماندم...

        ویک فرجام سختی, مملو از زندان وآه ونفرت وزنجیر...

        نه خواهر بود نی مادر

        برادر لفظ توخالی است باور کن!!!

        ودنیا تنٌ مرداری است در ًبرً باهزاران نفس حیوانی

        به جلد آدم و حواٌ

        وپیدا نیست انسانی در این پهنای بی سامان!

        می دانم

        ومی دانی!

        که من درظلمتی تنهای تنهایم...

        کنون درکنج عزلت سخت دلتنگم!

        اسیرزخم درد حنجر خویشم!!!

        زچنگ پیر کفتاران

        هم آنانی

        که مرگ آلوده, بی رحمت

        خدارا سنگ می ندازند

        ............................

        وشنیدم

        وشنیدم

        مردی راکه می گفت

        ومن

        نامدارترین شهرشما را می شناسم

        واگویه رویاهایتان

        مطلع سکوت راتکرار می کند

        ودستهای خالی تان

        جزقوت حسد

        ورنج

        نمی کاود...

        وچشمهایتان

        جز به روی پست ترین نامها

        نمی غلطد...!

        من

        شمارا می شناسم

        باتمام بره گی هایتان!!!

        ای خورندگان, نوشندگان وچرندگان...

        که جز اینگونه زیستن نمی شناسید

        و به آن مفتخرید!!!

        سینه هاتان دراستیلای رعب ووحشتی عظیم

        فرو رفته است

        وبا ترس هاتان خو گرفته اید

        ولی من!

        امروز بالهای آئین تان راشکستم

        ودرحجمهای پوشالی به خاک سپردم

        واینک...

        درچراگاه هائی مطلق وتازه!

        سرنوشت خدایان تان رانشخوار خواهید کرد...

        ؟؟؟

         

        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0