سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 19 خرداد 1403
    2 ذو الحجة 1445
      Saturday 8 Jun 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خظ قرمز ماست. اری اینجاسایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۱۹ خرداد

        صوفی

        شعری از

        عارف اخوان

        از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد

        ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲ ۰۶:۱۸ شماره ثبت ۱۲۵۰۹۳
          بازدید : ۱۰۸   |    نظرات : ۷

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر عارف اخوان

         
         
        وقتی تکه‌هایِ تنت 
        رازِ نور را 
        به اتحادِ هور پاشاند،
        خورشید در تعظیمِ شهریور 
        سجده افتاده 
        و آونگِ عدم به پیشواز 
        بیست‌وُ یک‌بار بر ناقوسِ زمان کوبید 
         
        با تو تابِ سخن نیست 
        که کلمات در تکریمِ نامت 
        شرمسار...پیرهن از تنِ الفبا دریده
        و عریانیِ نگاه 
        ذبحِ حیِ حضور می‌داشت 
         
        با تو در مقامِ سکوت 
        در آئینِ آشوب سخن می‌گویم 
        که خاموشی سلوکی‌ست صوفیانه 
         
        خط می‌کشم بر سطرهایی 
        که بی‌اذنِ اسرافیل 
        هجایِ تو در آغوش کشیده، 
        قلم می‌شکند از تراوشِ صوفی 
        و صورِ قیامت 
        جهان به غاشیه فرا‌می‌خواند 
         
        از تو گریز ممکن نیست
        که شلیطه‌یِ نازک‌ات
        مدارِ کهکشان فرا‌گرفته،
        چونان گهواره‌ای که کودکی در پرگار 
         
        بامداد غریو برمی‌کشید‌‌: 
        " تو کجایی؟ 
        در گستره‌یِ بی‌مرزِ این جهان
        تو کجایی؟ " 
        اینک من از ژرف‌ترین سیاهیِ شب 
        فریاد می‌زنم :
        کجایم من..کجا؟ 
        که بی‌حضورت 
        در ستیز میانِ ثانیه‌ها،
        پیکرِ هنگام مثله 
        و خونِ زمان 
        بر اصالتِ جنون شتک پاشید،
        بی‌تو کجایم من.. کجا؟
         
        وقتی برون از خویش گام برمی‌دارم 
        از سنگ‌فرشِ لُختِ خیابان 
        صدایِ استخوان‌هایی در‌هم شکسته 
        و ضجه‌هایی به تعزیت آمیخته 
        گوشِ فلک شکافته، 
        پرت می‌کندم از هست 
        تا باز به یاریِ تو، توانِ ایستادن یابم، 
        توانِ آنی که دیگر بار...بر‌خیزم 
        به یاریِ مردمِ در بند،
        همچو غمامه‌ای که برایِ باران شدن 
        نیاز به تصادمِ ابرِ دیگری دارد، 
        محتاجِ توام...محتاج
         
        ای دوست‌دارِ خزان 
        چهار فصل‌ت بهار باد،
        تا چند ردِ پایِ تو میانِ برف‌ها یابم،
        دور می‌دارمت از زمهریرِ زمستان، 
        دور می‌دارمت 
        از آن‌چه دوست می‌داری‌وُ نمیدانی 
        که شانه‌هایِ ظریف‌ات 
        خمیده در غمِ پنهان،
        که‌ نازکایِ شکوفه 
        تا کی؟ طاقتِ سنگینی کولاک 
         
        بسانِ اقیانوسی طوفان‌زده، آسیمه‌سر 
        که در جستجویِ ساحل 
        به هر گردنه‌ راه می‌پیماید 
        تو را می‌جویم، 
        تو را که در سخاوتِ صدرِ خویش 
        می‌رهانی‌‌وُ پناهم می‌داری، 
        گرچه بازوان‌ت خسته از به هم تابیدن
         
        ای سوره‌یِ نیامده در وحی 
        رهیده در کنجِ گلو،
        نعره می‌زنم  
        بِسمِ ربُ الوصل
        انتَ ظهورُ العشق الاعَلی 
        که کمرگاهت، 
        گرچه انحنایی متصل به کبودی‌ست
        و خون‌وُ استخوان در غشایِ پوست 
        آمیخته در درد وُ عصب، محصور 
         
        ای ذکرِ نهفته در صدر 
        آهِ ناگریز در دل مانده،
        نعره می‌زنم 
        بسمِ ربُ الدیدار،
        قسم به نفس که رهیده در تو،
        گرچه سینه‌ات ام‌الجراحت
        و حفره‌هایِ سوز در انحنایِ آن مشهود،
        من از زخمِ پستان‌هایِ تو 
        آیه‌یِ شمس مکیده 
        و در آن منحنیِ مصلوب،
        خدای را دیدم که سوره‌‌هایِ فجر نازل 
        و قرائتِ اندامِ تو را در طنینِ ثنا،
        بر من عیار اذان می‌داشت، 
        که انتَ جرح الکون و انا احب المصائب
         
        می‌خواستم پَر بگیرم 
        بی‌آن‌که بر بامِ کسی لانه گزینم 
        می‌خواستم با فوجِ کبوتران 
        در آنسویِ نیستی آشیان گیرم 
        تو آسمان بودی‌وُ نمی‌دانستم 
        نمی‌دانستم‌وُ از دسته‌دسته پرندگان جا ماندم
        حالا در آن صنوبرِ خونین 
        در نهفته‌ترین تپش‌ها‌وُ نفس‌هات
        بال بسته...کومه گزیدم
        مأوا باش..مأوا
        در سیطره‌‌یِ آن‌چه 
        نیست می‌باشد‌وُ 
        هست میداری‌اش
        ای آن‌که سرخ‌ترین آبیِ دنیا قلبِ توست
        تو که گریخته‌ای از معنایِ زیبایی 
        و درآمیخته‌ای در اصالتِ زیبایی
         
        #عارف_اخوان
        ۵
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        محمد رضا خوشرو (مریخ)
        شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲ ۲۰:۱۶
        درود بر شما .
        زیبا بود بزرگوار

        موفق و مؤید باشید .
        خندانک
        عباسعلی استکی(چشمه)
        شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲ ۲۲:۵۳
        درود بزرگوار
        زیبا و جالب بود
        طولانی خندانک
        نیلوفر تیر
        شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲ ۰۷:۰۶
        درود گرامی، شعر زیبا، رازآلود با ترکیبات خاص و متنوعی سرودید خندانک
        نیلوفر تیر
        شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲ ۰۸:۰۶
        از تو گریز ممکن نیست
        که شلیطه‌یِ نازک‌ات
        مدارِ کهکشان فرا‌گرفته،
        چونان گهواره‌ای که کودکی در پرگار
        خندانک
        جواد مهدی پور
        شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲ ۰۹:۳۹
        درود بر شما جناب اخوان عزیز

        ناب سرودید
        خندانک خندانک
        محمد باقر انصاری دزفولی
        شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲ ۱۹:۳۹
        درود بر اندیشه ناب شما
        شاعر وهنرمند ارجمند
        همواره تابان
        جوشان وخروشان باشید
        خندانک خندانک خندانک
        جواد کاظمی نیک
        شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲ ۲۳:۲۹
        درودبرشما زیبابود وپرمفهوم 🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻
        💙💙💙💙💙💙💙💙
        🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵
        💐💐💐💐💐💐
        🌼🌼🌼🌼
        💟💟💟
        ❤️❤️
        ❤️
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        محمدرضا آزادبخت

        م سر به سر اگر سرم برود هرگز نمی گذارم سر به نا سر رود در سرم این شد شش سر جناب فرشید خان جنگی در کارنیست غول شش سر نام شعرم است از دفتر بانوی ازلی
        افسانه نجفی

        تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
        فرشید به گزین

        ت ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوندو سر برود هم برآن سریم این میشه سه تا سر محمدرضاجان یعنی حداکثر قدرت ما پس قبول که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
        محمدرضا آزادبخت

        ه شاه به میل خود هرگز سوار بر اسب نمی شود مگر ملکه خورشید آفتابش را کجتر کند ستیز با تو معنا ندارد وقتی خورشید خودستیز تر از همه تاج را بر سر گذاشت ااافرشید جان نمی دانستی من شاعر معنا ستیزم و گاهی معنا گریز اصلا مفهوم شعربرای من معنا نداردفقط زیبایی شعر برایم مهم است ای دشمن نازنینم غول شش اسر از دست تو عصبی ست
        فرشید به گزین

        دریافتمت که فر خورشید تویی فرشید کجا قبله امید کجا ااا چه مشاعره معناستیزی شده البت به جز قسمت شاهانه

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0