سوگند به ستاره گرداننده و باسرعت رونده
که از دید پنهان میشود وباز از نوظاهر میشود
آن روز را یادت هست؟...
اتفاقی به هم بر خوردیم!
هنوز بوی اولین دیدار آن شب سرد را میدادی...
تنگدلی عمیقی اما جای اشتیاق بی نهایت آن شبت را گرفته بود
دنیا فدای دل آشفته ات عزیز دلم
من چکارت کنم؟
خود کرده را تدبیر نیست...
کمی از زلفان جادویی ات سفید شده بود
آخ که چقدر دلم میخواست یک بار دیگر روی رخسارم پریشان رهایش کنی
برای من هنوز هم زیباترین آفریننده خدایی! شفا بخشم
گمان نمی کنم اما، آن دستانت...
آن موهایت جز من برای کسی درمانگر باشد
به راستی کسی به اندازه من ارزش آن را نمی فهمد
محبوب من! تو که میدانستی چرا آن را به غیر تقدیم کردی؟
آنگاه که از دل شکسته ها باز پرسند
به چه گناهی دلشان شکسته شد؟
و آنان پاسخ دهند...
محبت بیش از حد
عشق بدون سیاست...
تمکّن نداشته!
آری نور چشمم مقصرتو نیستی
دنیا دنیای چرکینی ست.
آنگاه که خورشید تابانت تاریک شود...
دنیا برایت بی روشناییست
و تو منتظر رستاخیزی
که همه انسان ها بمیرند
و امیدواری که در دنیای دیگر به او برسی
و چه زیباست این کلام خداوند
و اذا النفوس زوجت
و آنگاه که عاشقان به هم درپیوندند...!
پس آری معشقوم...
در دنیای دیگر بی گمان
به تو میرسم
و آنگاه که بهشت را فراپیش آرند
منوتو
جاودانه... در بهشتیم
که این کلام فرشته ای بزرگوار است!