سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 31 ارديبهشت 1403
    13 ذو القعدة 1445
      Monday 20 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        دوشنبه ۳۱ ارديبهشت

        زلیخا

        شعری از

        باقر صادقی

        از دفتر عُسرِ یُسرا نوع شعر غزل

        ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱ ۲۰:۵۰ شماره ثبت ۱۰۳۳۹
          بازدید : ۹۶۱   |    نظرات : ۳۷

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر باقر صادقی

        کاروان پیراهن یوسف که آید دست من؟ 

        آن مقام معرفت، معروف که آید دست من؟ 

        ساربان این چشممان بینا که می گردد بگو

        چشم یعقوب انتظار، معشوف که آید دست من؟ 

        آه که از پیراهن یوسف، که می آید خبر ؟

        آه چه کس خواهد کند پیراهن یوسف نظر؟ 

        چشم دانای چه اعجازی مرا دانا کند؟

        آن چه دانایی است که ما را، پیراهنش معنا کند؟  

        آن چه یعقوبی است که چشمش، ناتوان از دیدن است

        ناتوان از چاره ی دیدن، از آن پرسیدن است

        آن چه شهری است، که شود کنعان عشق

        آه چه قلبی می شود حاوی پنهان عشق

        آن زلیخا کیست تا که یوسف دیده است

        خاک پای یوسفش بوسیده است

        او که بود تا حال یوسف دیده است

        مثل یعقوب دامنش بوییده است

        اوچگونه پاره کرد از پشت پیراهنش

        تا ثریا می رود زان آه و داد و شیونش

        او که بود ، شد غرق یوسف مبتلا

        هیچ ندارد از دل یوسف، کمی هیچ اطلاع

        او چه کس بود پای یوسف را گرفت

        دیده یوسف، تا ابد گردد شگفت

        ای زلیخا تا کجای یوسفت را دیده ای

        از چه کس اقبال یوسفت  پرسیده ای؟

        ای زلیخا از کجا دانسته ای مهمان تویی

        عهد بر او بسته ای، فرمان تویی

        ای زلیخا قبل یوسف به چه کس دل بسته ای

        قلب خویش را بهر کی آراسته ای

        ای زلیخا یاد یوسف کم نبود، یادش بکن

        آه یوسف شیون است، ای زلیخا تو فریادش بکن

        ای زلیخا خاک پای یوسف جان گشته ای

        عههد به که بستی، عهد به فرمان گشته ای

        ای زلیخا ضامنت را از چه کس بگرفته ای

        تو برای یوسفت هفت سال  نِی خفته ای

        ای زلیخا چاره ات درمان شود، پیدا کنی

        از چه کس پی برده ای، خویشتن بس شیدا کنی

        ای که یوسف دیده ای ، یوسف تو را جان می دهد

        یوسف امر است، خدایت پس تو را فرما ن دهد

        گر توانستی بفهمی یوسفت اقبال کیست

        فال یوسف در پِی اعمال کیست

        فال یوسف گوهر است، دریا تویی

        گر چه یوسف در نهان، پیدا تویی

        ای زلیخا تو فدای جان یوسف گشته ای

        پیر و ملول گشته ای، زین حال معروف گشته ای

        ای زلیخا این جوانی لایق یوسف نبود

        یوسف را آن جوان پاک خیال ربوده بود

        ای که دم از چهره ی یوسف زدی

        در جوانی  پی بر آن معروف زدی

        زین خیال باطلت را زود پیرش بکن

        وقت مُردن را ببین، زین ره تدبیرش بکن

        پای خود زنجیر بِنِه، پیراهن خود پاره کن

        نِی برای یوسفت، بهر خدایت چاره کن

        بارالها از زلیخا چیره ستی دیده ام

        یوسفش من مست و مستی دیده ام

        بارالها زلیخایت کجا پنهان کنی

        قلب یوسف پاره گشت، زین گونه درمان می کنی

        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0