اتو بوس زوزه کشان پیش می رفت. اطراف تاریک بود چیزی دیده نمی شد مگر اتو مبیلی که از روبرو می آمد و نورش را در چشم راننده اتوبوس می انداخت. و یا اتومبیلی که از کنار ما سبقت می گرفت دور می شد بجز چراغ قرمزی پشت سرش دیده نمی شد.
خسته بودم، فکر و خیال نمی گذاشت بخوابم. مسافر کنار دستی، چنان خرناس می کشید که صدای اعتراض چند صندلی اطراف را هم در آورده بود. به گمان اینکه همراه من است بر سر من غر می زدند. چند بار سرش را که خم شد روی سینه ام با دست صاف کردم. بازهم مثل کفتر جلد بر می گشت سر جای اولش.
حواسم به دیالُگی بود که بین من و آقا یوسف ردو بدل شده بود:
ـ اگر رفتی و آب گیر شدی تصمیم گرفتی بمونیِ پیغام بده بیام خونه را به نامت بزنم.
ـ خالی نبند دیگه! جواب بچه ها رو چی میدی؟ اگر به نام من بزنی، دیگه تو خونه راهتون نمیدم! خودتون چیکار می کنید؟
ـ هیچی، بهشون میگم هدیه دادم به دوستم که مطمئنم از عموی خودتون بیشتر دوست ش دارید. قبلا" با خانواده حرف زدم، تصمیم گرفتیم بالای بلندی که مشرف هست به کوه و جنگل و رودخونه، ویلایی بسازیم. عملا" اون خونه کلنگی به کار ما نمیاد. تو هم نخوای می دیم ش به کس دیگه ، خودت می دونی.
ـ از محبتی که بهم دارید ممنونم، اما فکر نمی کنم سرمای پاییز را بتونم تحمل کنم، چه رسد به سوز و سرمایِ سراب و سبلان، آنهم در زمستانی سرد با استخون دردی که من دارم.
ـ خودت می دونی، حالا برو ببین ش، بعد راجع بهش صحبت می کنیم.
نامه ای را که برای خواهر زاده اش نوشته و سفارش مرا کرده بود داخل جیبم گذاشتم و حرکت کردم.
وضع مالی آقا یوسف دوستم خوب است. دست و دل باز و بخشنده و تا حدی خوش گذران. خروار خروار می بخشد به چشمش نمی اید اما اگر کسی بخواهد رندی کند، مو از ماست می کشد، حتی برای یک دستمال، قیصر را به آتش می کشد!.
چراغ بالای سرم را روشن کردم خواستم با مطالعه خودم را سرگرم کنم، فایده ای نداشت...
به سراب و معنای آن فکر می کردم. چرا نام این شهر را سراب گذاشته بودند؟ بار اول بود به این شهرستان سفر می کردم. می دانستم جزو آذربایجان شرقی ست، مرکز آن تبریز. اما از نظر معنایی هیچ تشابهی با آب و هوای معتدل، حتی رو به سرد منطقه نداشت. سراب یعنی تصویرهای خیالی اشیاء در آب به دلیل انعکاس نور بر لایه ای از هوای رقیق شده در هوای گرم، بر سطح بیابان و جاده.
بدون اینکه به نتیجه ای برسم شب را به صبح رساندم. هوا کم کم روشن شده بود، سایه رشته کوه های اطراف را می شد تشخیص داد. وقتی متوجه شدم رسیده ایم که بغل دستی تکانم داد و با لهجه آذری، به فارسی گفت: رفیق پاشو چقدر می خوابی؟ از اول شب گرفتی خوابیدی! فکر مارو نکردی تا صبح پلک به هم نزدیم...!.