سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 9 خرداد 1403
    22 ذو القعدة 1445
      Wednesday 29 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        چهارشنبه ۹ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        ماهی فروش
        ارسال شده توسط

        فرشید بلنده

        در تاریخ : سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۴۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۲۰ | نظرات : ۱۲

        داستان کوتاه « ماهی فروش »
         
        بازار شلوغ بود . . . فقط چند روز به عید نوروز مونده . هم همه صدای دس فروشا ، بازار رو پر کرده بود . از هر گوشه یک صدا به گوش می رسید که عابران رو آزار می داد . از همه بیشتر صدای چرخ دستی « فرهان » به گوش می رسید . شاید بیش از هرکس خودش این احساس رو داشت که با چرخای لنگان از زیر طاق بازار در حال حرکت بود . خودش حس می کرد که صدای پشه ها هم نظر مردم رو به اون جلب می کنه . اون احساس خجالت نمی کرد چون مهمتر از پشه و چرخ لنگ ، پولی بود که شب باس ببره خونه . به قول خودش از کوچکی روی پای خودش مونده و کار واسه مرد عیب نیست . با اینکه به تازگی وارد 18 سالگی شده بود ولی برا خودش احساس مسئولیت می کرد که بتونه شکم برادر خواهراشو سیر کنه .3 یا 4 سال پیش مادرش رو از دست داد و باباش نقاش ساختمون بود از روی داربست به پایین افتاده و درست و حسابی نمیتونست کار کنه و با حقوق بخور نمیری که از موسسه خیریه می گرفت زندگیشو پیش میبرد . آخه وقتی فرهان بچه بود باباش... بگذریم ؛ فرهان مرد جوانی که از یه طایفه فقیر عرب زبان ، تو یه منطقه پایین شهر زندگی می کرد . هیچوقت نتونست بیشتر از کلاس پنجم بخونه . . . آخه برادر بزرگ بودن مشکلاتی هم براش به دنبال داشت . فرهان اصلاً دوست و رفیق نداشت و همیشه توی خلوت خودش بود .
        هرکی واسه خودش یه بهونه داره ولی من می گم که احساس غیرت اونو واداشت که مجبور بشه هر روز صبح زود ، قبل از طلوع آفتاب بره پای قایق ماهی گیری و با هزار چکو چونه چند تومن ارزون تر ، ده دوازده کیلو ماهی بخره و تا شب آبشون کنه . هر روز کارش این بود که داد بزنه بگه : آقا بدو ماهی . . . حلوا . . . سرخو . . . خارو . . . خانم ماهی ببر . . . صید امروزه .
        با اینکه فرهان همیشه بوی ماهی می داد و سر و ظاهری مرتب نداشت ولی توی عمق چهره اش نجابت موج میزد . قد نسبتاً بلند پوست سبزه ، لبای کلفت که البته توی رامشیر یه صورت عادی به نظر میرسه . تنها نگرانیش این بود که 2 هفته پیش دفترچه خدمت سربازی پست کرده و منتظر جوابش بود .
        تو بازار یه مغازه الکتریکی کوچیک بود که شاگردش رفیق فرهان بود و چند سالی بود که همدیگه رو می شناختن . یه روز که مثل همیشه فرهان با گاری اسقاطی خودش به سر کارش اومد متوجه شد که مغازه الکتریکی ظاهرش عوض شده و چند تا مرد و یه دختر کم سن و سال دارن یه مقدار جنس جدید توی مغازه می چینن . با تعجب به سمت مغازه رفت . از کفاشی که کنار مغازه نشسته بود پرسید :
        -عمو نمیدونی اینا کین ؟
        -شنیدم که معلم بازنشسته آموزش و پرورشه ، پسرش دانشگاه اینجا قبول شده . حالا هم چند هفتس که اسباب و اثاثیه و زن و بچه هاشونو آورده پشت بازار .
        -عمو مغازه الکتریکی چی شد ؟
        -ای عمو ! مگه یادت نیس که چشای اون پیرمرد کم سو بود . راسی میگم واکس جدید آوردم می خوای یکی ببری واسه خونه ؟ مهمون من باش .
        فرهان با حرکت سر تشکر کرده . زیر چشی به مغازه و بیشتر به دختر توی مغازه نگاه کرد . این اولین باری بود که با لذت و کمی ترس به یه دختر نظر انداخته بود . خلاصه اون روز گذشت و تمام طول روز تصویر صورتش توی ذهن فرهان مونده بود .
        فردا صبحش زودتر از همیشه پاشد و با لباسای مثلاً تمیزش سر کار رفت . چشماش به مغازه روبرویی خیره شده بود ولی از دختره خبری نبود . پسری که بعداً مشخص شد برادر دختره تو مغازه بود . به خودش یکم جرأت داد . جلو رفت . در مغازه رو باز کرد .
        -س س سلام آقا .
        -متصدی مغازه که تقریباً 22 سال سن داشت با عینک نازک و هیکل لاغر و استخونی ، بفرمایید خوش اومدید .
        -سلام إ . . . ، خاسسسم بگم ، من ماهی فروش . همسایه روبروی شما هسم . ایشاله که از جَو بازار ما خوشتون اومده باشه . اسم من فرهان . اینجا مغازه چیه ؟ ( لهجه غلیظ عربی )
        -متصدی مغازه با یه حالت مغرورانه و تکیه دادن به صندلی خودش گفت : خوش اومدی همسایه منم مانی هستم . به اینجا میگن کافی نت ، دفتر فناوری اطلاعات ، اینترنت . می دونی که چی میگم ؟
        -آره دیدم ؛ کامپیوتر . فیلم و بازی باهاش می کنن .
        -بله بله ( تقریباً )
        -من دیگه برم . خوشحال شدم . کاری داشتی بمن بگو . چیزی خواسی لب تر کن . اینجا همه مغازه ها بامن رفیقن . راسی بازم مبارکت باشه .
        فرهان از مغازه خارج شد ولی دوس داشت که بیشتر اونجا بمونه شاید دختره رو دوباره ببینه . خیلی دوس داشت از مانی بپرسه دختره چه نسبتی با تو داره . سوالات زیادی داشت ولی افسوس که خجالت می کشید .
        فردای اون روز تقریباً ساعت 9 صبح بود که صدای کرکره درب مغازه روبرو توجه شو به خودش جلب کرد . یک لحظه خشکش زد و از نزدیک دید که اون دختره داره با قفل درب مغازه کلنجار میره و مثل اینکه نمی تونه بازش کنه . ناخواسته جلو رفت .
        -سلام آبجی
        دختره با حالت پریشون و یکم ترس یدفه برگشت . زبون فرهان بند اومده بود . بریده بریده پرسید خانم میشه بذاری من کمکتون کنم . آخه منم قلق شو بلدم
        دختر با مکث و شک زیاد گفت نه نه مرسی خودم می تونم . . . شما بفرمایید به کارتون برسید .
        -من فرهانم ! ماهی فروش
        دختره سریعاً توی حرفش پرید و گفت من که گفتم بفرمایید ضمناً مگه من گفتم اسمتون چیه ؟
        -باشه شرمنده . می خواسم بگم من دوست آقا مانی هستم . نامزدتونه درسته ؟
        -نامزد کیه ؟ داداشمه . ببخشید رفتار بدی باهات داشتم ( با حالت خجالت و لحن مهربونتر) . حالا میشه خواهش کنم قفل درو باز کنی ؟
        فرهان در مغازه رو باز می کنه ؛ خودش جلو میره
        مبارک باشه خانوم . راسی داداشتون امروز نمیاد ؟
        -گفتی اسمت فرهانه ؟ معذرت می خوام آقا فرهان ؟
        -آره
        -از لهجت معلومه که عرب هستید . ما اصلیت بچه همدانیم . تازه اومدیم رامشیر

        فرهان بیا مشتری داری . صدای یکی از کسبه بود .
        -من برم خوشحال شدم دیدمتون . داشت از مغازه خارج می شد ولی از حول دستشو بلند کرد و خواست به منظور خداحافظی دست بده . دختره خندش گرفت و دسشو جلو اورد و با خنده : منم خوشوقتم « عسل »
        تمام طول روز زیرچشمی مغازه رو می پایید . چند نفری مشتری توی مغازه می رفت و میومد تا آخر وقت که ساعت 1200 موقع رفتن . . .
        -خداحافظ آقا فرهان . مرسی واسه امروز
        -منم مرسی . . . سلام برسونید به خانواده محترمتون . آقا مانی . . .
        همینطور که عسل در حال ترک محل با یه لبخند آروم بود زمزمه های خداحافظی فرهان هنوز شنیده می شد .
        انگار قند توی دل فرهان آب شده بود . . . صداش یکم می لرزید .
        چند روز می گذشت و علاقه فرهان به عسل رفته رفته بیشتر می شد ولی نمی تونست بگه البته چندباری تحت عناوین مختلف واسه صحبت کردن و از نزدیکتر دیدنش پیشش می رفت . یکی دوبار هم ماهی بهش داده بود و واسه اینکه عسل شک نکنه سراغ مانی رو می گرفت . البته شانس با فرهان یار بود چون صبح ها مانی کلاس دانشگاه داشت نمی تونست خودشو برسونه و معمولاً عسل میومد .
        عسل خیلی با موبایل صحبت می کرد و فرهان دوست داشت بفهمه که با کی صحبت می کنه . خودش موبایل نداشت واسه همین یه روز دلشو زد به دریا و پیش عسل رفت . . .
        -سلام عسل خانوم .
        -صبح بخیر آقا فرهان بفرمایید چای میل کنید ( در حالی که استکان چای در دست دارد )
        -می خواسم با شما مشورت کنم آخه من موبایل ندارم خواسم ببینم چی بخرم خوبه ؟
        -من در خدمتتونم ولی . . . من زیاد سرشته ندارم . . . حالا چقدر پول دارید
        -پول ؟ پول . زیاد هرچقد بخوای دارم
        عسل با یک نیش خند از پشت سیستم بلند شده استکان رو روی میز و با دستمال کاغذی دور لب خودشو پاک میکنه . . .
        -خوب نگفتی چه مدلشو میخوای ؟ اصلاً واسه چی میخوای ؟ واسه صحبت ؟ واسه موزیک یا فقط بخاطر کلاسش ؟
        -همه چیز . . . البته که هرچقدر پولش باشه میدم . تاشو باشه از اینا که سیاهن . هرچی شد شیرینی تو رو میدم . ما که خسیس نیستیم والا .
        -باشه آقا فرهان امروز بعدازظهر خوبه ؟ میتونین بیاین توی پاساژ رضا ؟ ساعت 7
        -بله ممنونم . گفتی ساعت چند ؟

        اونروز فرهان برای اولین بار با یک دختر غریبه پا به خیابون گذاشت . همه چیز مرتب و موفق شد یه گوشی بخره و از همه چیز جالب تر اینکه تونست واسه امتحان شماره عسل رو توی گوشی خودش ذخیره کنه . این شروعی بود برای آشنایی بیشتر این دو نفر چون اینجور که معلوم بود عسل هم از این رابطه راضی بود .
        توی تمام مدتی که با هم دوست بودند اوضاع روبه راه بود و هیچ بحث و مشاجره ای بین این دو نفر نبود بجز یکبار که عسل سر یه قرار از فرهان خواست شغلشو عوض کنه . . .
        -مگه چشه آقای خودم هسم . . . کسی بهم دستور نمی ده . . . روزی حلال بهم میده . شکم خودمو و خانوادمو سیر میکنه . . . خرجش فقط عرق من و چند قطره روغن واسه چرخای گاریه .
        -قبول دارم ولی آخه . . . همچین یکم . . . بی کلاسه . همیشه باید صبح زود بری سر کار . بوی ماهی . راه پیشرفت نداره . اصلاً میدونی پس انداز چیه ؟ ببین فرهان ! داداش من یه رفیق داره که توی کار خرید فروشه . همشهری خودتونه . سرمایه زیاد هم نمی خواد .
        -نه . نه . من راحتم . من از کارم خوشم میاد .
        -باشه هر طور راحتی فرهان ماهی فروش . اصلاً به من چه . برو با همون ماهی گندیده ها . ( زیر لب )
        اون روز همه حرفای عسل توی سر فرهان بود . احساس خجالت می کرد . دوس داشت کسی باشه که عسل بهش افتخار کنه . همش توی فکر بود و از آخر با تبر پوسیده گوشه حیاط به جون گاری افتاد و چند ضربه به اون و خسارت هایی به بدنش آورد . . .
        -برو گمشو گاری آشغال . . . ازت متنفرم . آبرومو بردی . همه به من می خندن . ( در حالی فریاد می کشید و نفس نفس میزد ) .
        -داداش چی شده ؟ ( صدای خواهر خردسالش بود )
        -هیچی نیست برو داخل .
        فرهان رو به گاری کرده و با پشیمونی نگاه به زخم های روی تن گاری انداخت . . . قدم قدم جلو رفت و نزدیک گاری زانو زد .
        - منو ببخش دوست عزیز . . . من بد کردم . ببخش . . . دیگه تکرار نمیشه به خاک مادرم ( گریه کنان )
        زنهای فضول همسایه از روی دیوار کوتاه خونشون با کنجکاوی نگاه به کارای فرهان می کردند .
        چند وقتی از این ماجرا می گذشت و اون خلاْ احساسی و حس خجالت که تو فرهان وجود داشت کم کم برطرف شد . روزها چند بار پیش عسل می رفت و عصرها از طریق موبایل با هم در ارتباط بودند . با فرارسیدن عید نوروز عسل به همراه خانوادش به شهر خودشون عازم شد و این مسئله واسه هردوشون بخصوص فرهان خیلی سخت بود . خلاصه بعد از تعطیلات ایام عید دوباره به رامشیر برگشتند . اولین قرار اونا توی یه بستنی فروشی کوچیک بود . فرهان خیلی مشتاق بود که عسل دهن بازکنه و از خاطراتش بگه ولی توی همون چند کلمه اول بحث رو عوض کرد و چند دقیقه ای آروم شد و چند لحظه ای فقط صدای قاشق بستنی بگوش می رسید . . .
        -چی شد ؟ بگو . . . داشتی می گفتی ( فرهان با دهان پر )
        بعد از چند کلمه مِنو مِن کردن آخرش با صدایی بغض آلود گفت : فرهان فکر میکنم دوستت دارم و احساس می کنم وابستگی من به تو زیاد شده . چند وقتیه خواسم بهت بگم ولی روم نشد بهت بگم . . . یه سؤال دارم توهم منو . . . ؟
        فرهان همونطور هاج و واج با دهانی نیمه باز به حرفای عسل گوش و تقریباً به اون خیره شده بود . . .
        -من . . . آره . . . یعنی بله . . . منم دوست دارم شمارو .
        عسل از این حرف خیلی خوشحال شد و با لبه آستین مانتوش چند قطره اشکی که نشونه اشک شادی بود رو پاک کرد و گفت ممنونم . عزیزم . ممنون ( با صدای خنده رضایت بخش )
        عسل خوشحال بود ولی خبر نداشت که توی دل فرهان چی میگذره نمی دونست که فرهان چند شب قبلش درمورد رابطش با یه دختر فارس ( عجم ) با پدرش صحبت و اونم فرهانو از صحبت منع کرده . از همه بدتر خبر نداشت که فرهان چند وقت دیگه باید به خدمت سربازی بره و هیچ وقت درباره این مسائل با عسل حرف نزده بود . اون می ترسید که اگه این بحث رو عنوان کنه عسل اونو رها می کنه .
        اون شب عسل برای فرهان اس ام اس داد که :
        - بابام گفته باید ازدواج کنم و یه خواستگار قراره بیاد خونمون . گفته از فامیل ما توی همدانه . نظر منو خواسته منم جوابشو ندادم . بهش چی بگم ؟
        اون شب فرهان نمی دونست در جواب چی بهش بگه واسه همین گوشی رو خاموش کرد .
        فردا صبح زود سرش گرم کار بود که عسل رو جلوی گاری خودش دید .
        -سلام فرهان چرا گوشیت خاموشه ؟ دیشب کار مهمی باهات داشتم . پیامی رو که فرستادم رسید ؟
        -بله . میشه بعد از ظهر توپارک باهم صحبت کنیم ؟
        -واسه چی ؟ ( دلش هری ریخت پایین )
        -اینجا نمیشه . زشته . برو تو مغازتون .

        بعداز ظهر همون روز توی پارک عسل با یه شاخه گل به سر قرار اومده بود . معلوم بود کلی به سر و وضع خودش رسیده بود . بعد از احوال پرسی دوباره عسل مسئله خواستگارش رو عنوان کرد . توی نگاش امید موج میزد و منتظر جواب بود .
        -من چند روز دیگه میرم خدمت . . .همیشه خواسم بهت بگم ولی می ترسیدم چون فهمیدم که دوری فاصله بین پسرا و دخترا رو زیاد می کنه . می ترسیدم تو منو فراموش کنی .
        -چرا اینو از اول نگفتی . وااای نه . فرهان شوخی می کنی . من فکر کردم خدمتتو رفتی . تو باید اینو بهم می گفتی . حالا من چیکار کنم . تو همه چیزو خراب کردی . فکر می کردم مورد اعتمادت هستم ولی . . . نکنه . . . نکنه با این دروغات میخــوای منو پس بزنی . . . اصلاً شاید سربــازی درکار نباشه . . . تو . . . تو . . یه ترسویی ( در حالی که صداش می لرزید )
        در همین حین شاخه ی گل رو ، روی زمین انداخته و پارک و ترک کرد . علیرغم صدازدن مکرر فرهان حتی سرشو هم برنگردوند و به مسیر خودش ادامه داد .
        عسل گوشی خودشو خاموش کرده بود . دیگه صبح ها به مغازه نمیومد و از طرفی فرهان نمی تونست از مانی سوال کنه که چرا خواهرت نمیاد . خلاصه روز رفتن فرهان سر رسید . سرشو تراشید و در حالی که ساک سربازی توی دست داشت نگاه آیینه میکرد . تپش قلب خودشو احساس می کرد تند و تند تنفس می کشید دوست داشت واسه کسی درد و دل کنه ولی افسوس می خورد که کسی رو نداشت . . . برای آخرین بار به شماره عسل تماس گرفت . ولی مثل همیشه خاموش بود . احساس پوچی میکرد . از یه طرف شرایط سختی که توی سربازی رو روبروی خودش می دید از طرفی که خودشو مقصر می دونست که چرا دل بهترین دوستشو شکسته . به گاری خودش نگاه می کرد برادر و خواهرای کوچیکش داشتن باهاش بازی می کردند . باباش دنبال قرآن توی خونه می گشت . رفیقاش پشت در اونو صدا می زدند . احساس می کرد همه دنیا تو سرش خراب شده .
        بعد از خداحافظی از خونوادش به همراه رفقاش برای آخرین بار به زیر بازارچه رفت . به مغازه نگاه کرد ولی بازم کسی اونجا نبود . به ناچار به ترمینال مسافربری رفت . موقع خرید بلیط به مقصد اهواز یک دفعه احساس کرد یه صدای آشنا به گوشش می رسه . توی سالن انتظار چشمش افتاد به عسل و چند تا از دوستاش . بی اختیار به سمت سالن انتظار رفت .
        عسل با دیدن فرهان از روی صندلی بلند شده :
        -سلام فرهان اینجا چی کار می کنی ؟ پس موهات کو ؟ نکنه جدی جدی سرباز شدی . باورم نمیشه
        -آره باورم نمیشه ، به همین سادگی ؟ کجا بودی این مدت ؟ چشم و گوشم به گوشی بود تا بهم زنگ بزنی . چرا گوشیتو خاموش کردی ؟
        -مسافرای اهواز سوار شن . آقا بدو جا نمونی
        فرهان بیا . . . عجله کن سرباز آش خور ( رفقای فرهان )
        -من دارم میرم کاری نداری ؟
        عسل به آرومی با دسته چمدونش بازی می کرد ولی توی سکوتش کلی حرف واسه زدن داشت .
        -خداحافظ فرهان عزیز . موفق باشی
        -آره همین . . . فکر می کردم دوستم داری . . . چرا این کارو کردی ؟ خیلی بی معرفتی .
        -اشتباه می کنی . باید درمورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم . . . وایسا مگه با تو نیستم
        فرهان بی اعتنا به صحبت های عسل سالن رو به مقصد جایگاه اتوبوس ترک می کنه . ولی خیلی دوس داشت بمونه و به حرفاش گوش بده .
        -فرهان این کی بود ناجنس ؟ (رفقای فرهان با خنده ) ........ حتماً می خوای بگی دخترخالت بود ......
        فرهان سوار اتوبوس شده و آروم آروم از ترمینال خارج می شد . تقریباً 2 ساعت بعد به اهواز رسید . اولین کاری که کرد از باجه تلفن به عسل زنگ زد . گوشی روشن بود .
        -الو .
        -الو فرهان تویی
        -آره بگو منم .
        -نمی دونم از کجا شروع کنم ولی بخدا فکر می کردم دروغ میگی . واسه سربازی . ببین من یک هفته پیش عقد کردم . با یکی از فامیلای دور بابام . پسر بدی نیست . به خونوادم قول داده خوشبختم می کنه . متأسفم ولی شاید حکتمی بوده ؛ ( چند ثانیه مکث ) : میخوام قول بدی دیگه به من زنگ نزنی . اصلاً رابطه بین ما رو فراموش کن . باشه ؟ راسی چرا گوشی موبایلت خاموش بود . صدامو داری ؟ الو فرها ...

        فرهان درحالی که تکیه اش به دیوار بود آهی بلند کشید و بدون اینکه حتی تلفن رو قطع کنه از باجه دور شد و ساعت ها روی صندلی توی پارک نشست بی حرکت بدون اینکه حتی یک قطره اشک بریزه .
        اینکه فرهان چند روز توی اهواز بود معلوم نیست ولی این معلوم بود که توی تمام دوران خدمتش یکبار به خونه سر نزد فقط گاهی وقتا با تلفن احوال خونوادشو می پرسید . بعد از خدمتش هم یکبار بیشتر رامشیر نیومد . اونم وقتی بود که دست خونوادشو رو گرفت و از اون شهر به جایی نامعلوم برد .




        فرشیدبلنده
        خرداد ماه 1390

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۱۹۸ در تاریخ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0