سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 26 ارديبهشت 1403
    8 ذو القعدة 1445
      Wednesday 15 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        اشکی کودکانه برای اسب
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۰۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۶۶ | نظرات : ۴

        اشکی کودکانه برای اسب
        بچه بودم
        گویا پنج سالم بود
        در راه پشته ی لنگرود و در کوچه ی علی آتشکار، مستاجر خانه ی دهبان بودیم
        دوستان کودکی و نوجوانی و صمیمی من، احمد صمدی و عبدالوهاب کوچکی بودند
        آن زمان، فقر از سر و روی ِ همه می بارید
        هنوز جامعه به شکل ِ ارباب-رعیتی اداره می شد
        یعنی یک عده ارباب بودند و بقیه تنگدست و رعیت و فقیر.
        هنوز رفرم ارضی در سراسر ایران اتفاق نیافتاده بود تا پوست کهنه ی جامعه را بر کَند و رخت نو بر تنش در همه ی عرصه ها بپوشاند
        مردان ِ کار در اکثریتشان، کشاورز یا فعله و یا بازاری بودند
        زنها هم خانه داری می کردند
        خانه ها بیشترشان گلی بود با سرپوشی از گالی و به ندرت حلبی 
        خانه های ِ خان و ارباب- اما- آجری و با سرپوشی از سفال بودند
        با همه ی این فقر و نابرابری و در عین حال سادگی، صمیمیت از در وُ دیوار شهر وُ خانه وُ قلب های مردمان می بارید
        همه با هم صمیمی و دوست داشتنی بودند
        دست یاری و کمک با همه ی تنگدستی ها، همیشه دراز بود.
        بگذریم
        در آن زمان، افرادی که مزرعه برنج داشتند، بعد از رسیدن محصولشان، آن را با خانواده و خویشان و دوستان، درو می کردند و بعد بر پشت اسبی بار می زدند و به خانه می آوردند
        علی آتشکار، با آنکه زمین های زیاد و باغ بزرگی داشت، مزرعه ای هم  در قصبه ی تیرجه، یعنی پشت ِ باغ خامنه ای، در جاده ی منتهی به روستای ارباسان داشت.
        وقتی که محصولش را با اسب به خانه می آورد، در هوای گرم تابستان- خودش- همراه همسر و برادرش بنام عباس عمو، خوشه های برنج را در حیاط خانه با چوبی، خرمنکوب می کردند تا دانه های برنج از ساقه شان جدا شود.
        وقتی که خرمنکوب ِ خرمن، تمام می شد
        جو ها را در گونی های کنف، جمع می کردند تا آن را به کارخانه ی برنج آقای علی زاده در آنسرمحله ببرند و پوست جو را از هسته اش جدا کنند.
        آن زمان هنوز وسیله ی موتوری مثل وانت، وارد بازار نشده بود و اگر هم شده بود، بسیار اندک بود و هزینه حمل و نقل با این وسیله هم گران بود
        پس تنها وسیله برای حمل و نقل ِ ارزان ِ جو به کارخانه، اسب بود که ارابه ای به پشت آن می بستند و گونی ها را روی سطح ارابه می چیدند تا آن را به کارخانه ها ببرند.
        همه ی ما می دانیم که گیلان، استان ِ باران زا است و باران هم در این استان، تابستان و زمستان یا بهار و پائیز نمی شناسد و بی دریغ می بارد
        جاده ها هم، اگر بشود گفت-جاده- در آن زمان خاکی بود و بعضی جاها هم از خاک ِ رس بود
        وقتی باران می بارید، جاده ها خیس و گِلی، و چاله ها هم از آب پر می شد
        جاده هایی که از خاک رس بود، وقتی که آب باران را به خود جذب می کرد، مثل خمیر نوایی می شد که عبور از آن برای راهگذران یا عابرین پیاده، آسان نبود چه رسد به اسبی که ارابه ای به پشت او وصل بود و بیش از چند صد کیلو برنج را هم بر روی آن انباشته بود- بخواهد- چهار چرخ ِ ارابه را از این گِل خمیری شکل، عبور دهد.
        القصه:
        یادم هست که مادر بزرگم دو ریال یا شاید یک قران و دهشاهی که می شد- سی شاهی- به من داده بود که بروم خانه آتشکار، و از آنها کاهو و مقداری کاکج یا شاهی و سبزی بخرم.
        چون آقای آتشکار در حیاط ِ بزرگ خانه شان انواع سبزیجات و صیفی جات را به عمل می آورد
        تابستان هم فصل خوردن کاهو با سکنجبین بود و هست
        یادم می آید بعد از ظهر ِ روزی که صبحش باران باریده بود و کوچه و پس کوچه ها- خیس- و چاله ها پر از آب بود، من در مشت ِ کودکانه ام، یک قران و دهشاهی و یا دو ریال داشتم و در هوای داغ که تابش ِ خورشید، نفس می برید و جاده و کوچه ها هم بخار می کردند، ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر به سمت خانه ی علی آتشکار حرکت کردم.
        همین که به دهانه ی ورودی ِ کوچه و خانه ی آتشکار رسیدم، دیدم همسایه ها و دارسایه ها، همراه با بچه های کوچک و بزرگ، آنجا جمع شدند و به اسبی که با ارابه و برنجی که روی آن چیده شده و در گِل رس ِ خیس، گیر کرده بود، تماشا می کنند.
        من هم در این لحظه، رسیدم به آن جمعی که اسب را تماشا بودند و اسبی که از شدت ِ فشاری که بر او وارد آمده بود، از دهانش کف می بارید.
        شلاق بود که بر باسن و کمر و گردن ِ اسب می خورد و اسب با شیهه ای فریادگون، دو دستش را به بالا می برد و محکم به زمین می زد و با نهیبی، سعی می کرد ارابه را بیرون بکشد.
        اما قادر نبود
        ارابه چی، آنسرمحله ای بود و همسن و سال های من می توانند، تصویری که از او بدست می دهم، او را به خاطر بیاورند.
        صورتش، آبله-چوکود بود با مویی فرفری و بسیار بد اخلاق
        بطوریکه ما کودکان هرگاه، به پشت ارابه اش می چسبیدم، بی رحمانه به پشت دست ما شلاق می زد که ما از سوزش و درد وارده، به زمین می افتادیم و سر و صورتمان زخمی می شد.
        در آن روز، ارابه چی این فرد بود
        و شلاقش بی رحمانه به باسن و پشت و گردن اسب می خورد تا بتواند با دردی که بر اسب وارد می کند، انرژی اش زیاد شود و بتواند ارابه را بیرون بکشد.
        در این لحظه، همراه با شلاق زدن به اسب، علی آتشکار و ارابه چی و چند مرد دیگر، از پشت ارابه را هول می دادند
        اما بی نتیجه بود
        عرق از سر وُ روی اسب می بارید و اشک از چشمش جاری.
        کف، بی هیچ باز ایستادنی، از دو گوشه ی دهانش، بیرون می ریخت
        ارابه چی و آتشکار مستاصل شده بودند
        در این لحظه، ارابه چی آخرین حربه ی ضد حیوانی و ضد اخلاقی اش را بکار برد
        در حالی که اسب با تمام جان و توانش، زور می زد و ماهیچه های باسنش، برجسته شده بود، چاقو را از جیبش بیرون آورد و با نوک ِ چاقو، سطح صاف ِ باسن اسب را به علامت ضربدر، تیغ کشید
        خون بود که که جاری شده بود و اسب از شدت درد و سوزش، فشاری که بر ماهیچه هایش می آورد، جای ِ بریدگی را گشادتر می کرد. طوریکه که گوشت باسنش را می شد، دید
        نفس در سینه ی کودکانه ام حبس شده بود و من هم با اسب، زور می زدم و گویی چاقو، باسن کودکانه ی مرا بریده است و با اسب تلاش می کردم که ارابه را بیرون بکشم.
        بناگاه، اسب از شدت درد و سوزشی که احساس می کرد، یک شیهه دلخراشی کشید و دو دستش را بالا آورد و محکم بر زمین زد و با نهیبی جانفرسا، همه ی توانش را در بدنش جمع کرد و در یک لحظه با فوران انرژی، ارابه را بیرون کشید، طوریکه همه ی گونی های برنج به پایین ریختند
        آه
        در این لحظه نفسم باز شد و اشک از چشم من جاری شده بود بی آنکه بدانم چرا گریه می کنم.
         اما می دانم برای دردی بود که اسب می کشید
        اسب که ارابه را بیرون کشید، ارابه چی و آتشکار و چند نفر دیگر، گونی ها را دوباره بر روی ارابه چیدند، و اسب را به حرکت در آوردند.
        عجب روز دردناکی بود و عجب خاطره ی جگر خراشی در ذهن کودکانه ام ثبت شد که هنوز چشم مرا در یادش، اشک ریزان می کند
        امروز با خود می گویم که مگر ارابه چی و دیگران در آن روز، از عقل تهی بودند؟
        یعنی قدری و یا اندکی، شعور نداشتند که در آن شرایط، گونی های برنج را از ارابه بردارند و وقتی اسب از آن گل ِ رس خمیری شکل عبور کرد، دوباره گونی ها را بر روی ارابه بچینند؟
        باور دارم نه عقلی در کله شان بود و نه شعوری در وجودشان موج می زد
        اسب هم که زبان نداشت، به این بی خردان و بی شعوران بفماند، آخه ای آدم های نابخرد
        حال که از من کار می کشید و بر پشت من بار می نهید، حداقل در این شرایط که با ارابه، در گِل، گیر کردم، بار را از روی ارابه بردارید تا بتوانم ارابه را بیرون بکشم و بعد بار را بارم کنید.
         احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۶۹۰ در تاریخ سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        عارف افشاری  (جاوید الف)
        سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲ ۰۷:۰۴
        خندانک
        نرگس زند (آرامش)
        سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲ ۱۰:۰۴
        خندانک خندانک خندانک
        منیژه قشقایی
        سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲ ۱۳:۰۲
        درود برشما جناب پناهنده براستی که گاهی حیوان ها یا مخلوقات دیگر رب العالمین عشق را بیشتر از انسان می فهمند ... و چه بسا روح انسانی ک از ذات خود فاصله بگیرد در زندگی های بعددر کالبد حیوان به دنیا بیاید ...، با همان حس انسانی زیرا قبلا تجربه داشته...اما نمی تواند هیچ سخنی بگوید ... در پناه حضرت عشق همگیمان خندانک
        جواد کاظمی نیک
        سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲ ۱۵:۵۹
        خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0