سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 9 خرداد 1403
    22 ذو القعدة 1445
      Wednesday 29 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        چهارشنبه ۹ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        ممدالی عاشق کوکب می شود
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : يکشنبه ۲۷ فروردين ۱۴۰۲ ۰۲:۵۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۰ | نظرات : ۲

        ممدالی عاشق کوکب می شود
        از وقتی که کاتک* یا جوان ترین مرغ سکینه خاتون، پایش در لانه ی مرغ و خروس کبل رحمت باز شد، سکینه خاتون گفت:
         کوکب من عروس کبل رحمت می شود.
        چون از زمانی که این مرغ جوان، عروس و باردار شد، تخم هایش را در لانه ی مرغان کبل رحمت می گذاشت و کدکداز یا قدقدش را در حیاط ِ خانه ی ما داد و هوار می کرد.
        و هر بار هم که صبح می شد و من در ِ لانه ی مرغ و خروس را باز می کردم، این مرغ جوان ما در چشم بر هم زدنی خودش را به خروس کبل رحمت می رساند و با او معاشقه می کرد.
        پیش خودم فکر می کردم که چرا این مرغ جوان ما با مرغان و خروس خانه ی ما جور نیست و همیشه با مرغان و خروس کبل رحمت، روزگار می گذراند؟
        وقتی اندکی عمیق تر نگریستم و اندیشه کردم، به این نتیجه رسیدم که حتمن خروس ما پیر است و شاید به این دلیل مرغ جوان ما حاضر نیست با او رابطه ی عاشقانه برقرار کند.
        پس برای حل این مشکل روزی به بازار لنگرود رفتم و یک خروس جوان خریدم تا شاید مرغ جوانمان را بسویش جلب کنم.
        اما متوجه شدم که این خروس جوان به جای اینکه به مرغان خانه ی ما رسیدگی و اموراتشان را رتق و فتق کند، از خروس کبل رحمت کام می گیرد و به دنبال او همه مرغان ما هم دور و بر ِ خروس کبل رحمت بال و پر می زنند.
        بعد از چند روز وقتی هیچ بوی مردانگی از خروس تازه خریده شده ندیدم، به این نتیجه رسیدم که این خروس جدید، مرد نیست که هیچ بلکه فاقد مردانگی است. زیرا بارها با چشم خودم دیدم که خروس کبل رحمت او را روبراه می کند.
        از این جهت ناچار شدم که هم خروس پیر و هم خروس جدید را سر ببرم و از قید خروس داشتن خلاص شوم.
        از این پس بود که همه ی مرغان خانه ما با خروس کبل رحمت معاشقه می کردند. 
        اما شگفتی من از اینجا رخ نمود که می دیدم همه مرغان ما تخمشان را در لانه ی خودشان می گذارند الی مرغ جوان که تخمش را در لانه مرغان کبل رحمت می گذارد.
        اینجا بود که حسم به من گفت- کوکب من- حتمن عروس کبل رحمت می شود، وگرنه چرا باید کاتک ما تخمش را در لانه ی کبل رحمت بگذارد؟
        فکرم سخت مشغول بود و نمی دانستم این حسم را چگونه به کوکب منتقل کنم که او رنجیده نشود که هیچ بلکه با منتقل کردن این احساس، دلش هم از شادی بلرزد.
        منتظر چنین فرصتی نشستم تا از راه برسد و آن فرصت بالخره رسید
        زیرا روزی از روزها دیدم کوکبم دارد گاومان را شیر می دوشد
        پس به آرامی پیش او رفتم و کمی از اینجا و آنجا حرف زدم و بعد به او گفتم کوکب جان به دلم برات شده و نیز در دلم افتاده است، تو عروس ِ کبل رحمت می شوی.
        کوکب، معصومانه در چشم من نگاه کرد و گفت:
        مامان چی می گویی؟
        کبل رحمت فقط  یک پسر دارد که نامش ممدالی است و او هم در تهران مدرسه می رود.
        تازه نه او و نه من توی این فکرها نیستیم و هیچگاه هم نشد که چشم ما در هم سنجاق شود.
        از طرف دیگر هم من هنوز شانزده سالم را تمام نکردم و ممدالی هم هیجده ساله است.
        پس بهتر است فراموش کنی و حرفش را نزنی تا ببینیم خدا در دفتر سرنوشت من چی نوشته و یا چه رقم زده است؟
        از این پس بود که این حس سکینه خاتون، افکار کوکب را سخت به خود مشغول کرد و طوری که هر شب خواب ممدالی را می دید.
        ممدالی بی آنکه بداند در دل کوکب چه آشوبی بپا شده است، وقتی کلاس یازده را تمام می کند برای تعطیلات تابستان به روستای فتیده پیش پدر و مادرش بر می گردد.
        در یکی از روزها وقتی هوا گرگ و میش شده بود، ممدالی می بیند کوکب وارد حیاط خانه شان شده  و دنبال مرغ جوانشان است که با مرغان خانه شان قاطی شده بود.
        کوکب هرچه تلاش می کند مرغ جوان را از آنها جدا کند یا آن را بگیرد، موفق نمی شود.
        ممدالی به غیرتش بر می خورد و با بیجامه وارد حیاط می شود و در یک خیزی، مرغ جوان را می گیرد و آن را در دست کوکب می گذارد.
        اما ناخودگاه دستشان به هم گره می خورد و چشمشان در چشم هم نگاه می شود
        ممدالی وقتی که چشمش در چشم کوکب دوخته می شود و دستش، دست کوکب را لمس می کند، ضربان قلبش تند می شود و چکره اش** سست می گردد.
        از این پس بود که نه قلب کوکب آرام و قراری داشت و نه قلب ممدالی.
        کوکب برای اینکه دل ممدالی را بیشتر آب کند، هر بار به بهانه این که می خواهد کاتکشان را بگیرد، وارد حیاط خانه ممدالی می شد و کاتکشان را دنبال و برای ممدالی دلبری می کرد.
        در یکی از روزها وقتی که کوکب کاتکشان را دنبال می کرد و ممدالی هم روی ایوان خانه، تمام قد کوکب را به تماشا نشسته بود، کوکب خودش را روی زمین می اندازد، مچ پایش را می گیرد و وانمود می کند که پایش پیچ خورده است.
        ممدالی وقتی صدای ناله ی کوکب را می شنود، با شتاب خودش را به او می رساند و او را بغل می کند و می گوید چی شده کوکب خانم؟
        کوکب برای اینکه دل ممدالی را بیشتر آب کند برایش ناز می کند و فقط می گوید اوف
        اخ پایم
        ممدالی به او می گوید کجای پایت درد می کند؟
        کوکب در حالی که مچ پایش را در دست دارد، دامنش را کمی بالا می زد و رانش را نشان می دهد.
        ممدالی در حالی که با خود فکر می کرد پیچ خوردگی پا چه ربطی به ران دارد، کمی پایش را لمس می کند و به کوکب می گوید، دستم را بگیر و بلند شو تا تو را به خانه ات ببرم و مادرت، آنجای پایت که به من نشان دادی، دستی بکشد و حتمن خوب می شود.
        تا خانه سکینه خاتون، کوکب خودش را به ممدالی می مالید تا بیشتر از گرمای تنش، دل ممدالی را به لرزش در بیاورد.
        آن شب ممدالی تا صبح نخوابید و فقط به ماه و ستارگان نگاه می کرد و با آنها نجوای عاشقانه می کرد. 
        روزها از پی هم چنین عاشقانه از کوکب و ممدالی عبور می کردند تا اینکه تعطیلات تابستانی ممدالی تمام شد.
        ممدالی وقتی تعطیلاتش تمام شد ناچار می شود به تهران برود و کوکب ِ دلباخته را به حال خود بگذارد تا فکری به حال دل پریشانش بکند.
        در تهران دیگر قرار و آرام نداشت و تمامی فکرش روی کوکب و آن نگاه و لمس دستش در دستان کوکب و پاهای برهنه اش دور می زد.
        این بی قراری در کنار نداشتن استعداد در امور درسی سبب می شود که ممدالی نتواند تمرکز کند، خوب درس بخواند و در کنکور قبول شود.
        بنابراین ممدالی بعد از گرفتن دیپلم متوسطه به روستا برمی گردد و مجنون وار دنبال کوکب می رود.
        بطوریکه این بی قراری ممدالی و کوکب، نگاه روستاییان را به خود جلب می می کند.
        پدر و مادر ممدالی برای اینکه تا دیر نشده و ممدالی در دست کوکب حنا نگذاشته و آبروریزی نکرده است، تصمیم می گیرند کوکب را برای ممدالی خواستگاری کنند.
         تا اینکه روزی پدرش دستش را می گیرد به او می گوید، حال که در کنکور قبول نشدی، آروزی ما را برباد دادی. و در روستا ماندنی شدی، بهتر است تا دیوانه و مجنون نشدی، آستین هایمان را برایت بالا بزنیم و کوکب را برایت خواستگاری کنیم،
        تا سر و سامان بگیری و بتوانی از این پس به مزرعه و باغ بیشتر برسی و کوکب را همسری کنی تا برای همیشه شریک زندگی و یار و غمخوارت باشد.
        پیوندتان همایون کوکب جان 
        زندگی تان سرشار از عشق ممدالی جان
        * مرغ جوان را در گویش گیلکی، کاتک می گویند
        **لرزیدن پا از باسن به پایین و بویژه اطراف ران را در گویش گیلکی چکره می گویند
        احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۲۵۷ در تاریخ يکشنبه ۲۷ فروردين ۱۴۰۲ ۰۲:۵۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        جواد کاظمی نیک
        يکشنبه ۲۷ فروردين ۱۴۰۲ ۰۴:۴۶
        درودبرشما استاد عزیزم جناب پناهنده عزیزم 🌺🌺🌺🌺
        🌼🌼🌼
        🏵🏵
        💐🌺🌺🌺🌺
        🌼🌼🌼
        🏵🏵
        💐
        جواد کاظمی نیک
        پنجشنبه ۳۱ فروردين ۱۴۰۲ ۰۴:۳۳
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0