سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 9 خرداد 1403
    22 ذو القعدة 1445
      Wednesday 29 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        چهارشنبه ۹ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        سیمین
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : شنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ ۰۲:۴۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۳۶ | نظرات : ۷

        سیمین
        سیمین دختری بود لشت نشایی که پدرش در آتش نشانی لنگرود کار می کرد
        سیمین با مادر و برادر و خواهرش، یک سال را در رشت بدور از پدر زندگی کردند
        اما ادامه ی این زندگی برای مادر و فرزندان و همچنین پدر، به این شکل امکان پذیر نبود
        پدر سیمین هم خیلی دوندگی کرد که خودش را به شهر رشت منتقل کند
        اما هر بار به او گفته می شد که باید چند سالی را بعد از لشت نشا، در شهرلنگرود خدمت کند و آنگاه روی انتقالش به رشت تصمیم می گیرند
        پدر سیمین چون با شهر و مردم لنگرود آشنایی نداشت، خانه ای در رشت اجاره کرد و زن و فرزندان خودش را در آن خانه ساکن کرد و خودش به لنگرود آمد
        اما یک سالی نگذشت که سیمین با مادر و خواهر و برادرش به لنگرود آمدند تا پدر در شهر لنگرود، تنها نماند
        پدر سیمین با آمدن خانواده اش به لنگرود، در محله ی جاده چمخاله، خانه ای اجاره کردند و بچه هایش از جمله سیمین در مدارس لنگرود ثبت نام شدند
        سیمین اولین فرزند خانواده بود و در این زمان که از او صحبت می شود، هفده سال داشت و در مدرسه دخترانه نسرین درس می خواند
        زیبا بود با ابروانی پیوسته و سیاه که با پوست صورت سبزه اش، او را زیباتر نشان می داد
        قدی متوسط داشت و وقتی راه می رفت، چهره ی معصومش، هر نگاهی را به خود جالب می کرد
        به نظر می رسید، هنوز در شهر لنگرود جا نیافتاده است چون همیشه با مادرش بیرون می آمد و برای خرید کردن و یا تفریح، سری به شهر می زد
        من هیچ وقت ندیده بودم که سیمین با دوستی به مدرسه برود و یا با او برگردد. بلکه همیشه او را تنها می دیدم
        شاید هم دوستانی داشت که بیشتر در خانه ها با هم قرار می گذاشتند و حرف می زدند که از آن اطلاعی ندارم
        یادم می آید که وقتی به خدمت سربازی رفتم، سیمین هنوز در کلاس یازده درس می خواند
        در خدمت که بودم، دوستی از لنگرود به دیدن من در شهر سنندج آمد و ضمن گفتگو از همه جا و همه چیز و رفع دلتنگی های و غربت و دوری از شهر، از دوستم راجع به سیمین و خانواده اشن پرسیدم که چکار می کند و هنوز در لنگرود هستند؟
        چون می دانستم این دوستم، دنبال سیمین است و از او خوشش می آید
        اما هیچ وقت فرصتی برایش ایجاد نشد که با او حرف بزند
        البته شاید سیمین این شرایط را آماده نمی کرد
        و وقتی که از دوستم، راجع به سیمین پرسیدم
        دوستم گفت، تو که به خدمت رفتی، سیمین هفت الی هشت ماه بعد ازدواج کرد
        از دوستم پرسیدم که مگر او دیپلم دبیرستان خودش را گرفته بود
        دوستم گفت نه
        همینکه سیمین وارد کلاس دوازده شد، خبر به ما رسید که سیمین ازدواج کرده و همزمان مدرسه هم می رود
        گفتم تو سیمین را بعد از ازدواج دیده ای؟
        گفت آری
        گفتم چهره اش بعد از ازدواج تغییر کرده بود؟
        دوستم گفتم چه پرسش هایی می کنی ها
        خب معلوم است که چهره اش بعد از ازدواج تغییر کند
        و ادامه داد و گفت خنگ خدا
         وقتی که دختری ازدواج می کند، دیگر مجرد نیست که نتواند آرایش بکند
        بنابراین هرگاه سیمین بیرون می آید و یا من او را می بینم، آرایش کرده، بیرون می آید
        گفتم خب بگو با چه کسی ازدواج کرده است؟
        دوستم گفت اگر به تو بگویم، باور نمی کنی
        گفتم چطور؟
        گفت چون تو را می شناسم و می دانم که از او شناخت خوبی داری
        گفتم کی هست؟
        گفت خودت حدسش را بزن
        گفتم که من نمی توانم کف دستم را بو بکشم و بگویم با چه کسی ازدواج کرده است
        تازه من اینجا هستم و یک سال از شهر لنگرود دور هستم و اطلاعی از دوستان و مردمان شهر ندارم
        بعد از دوستم پرسش کردم که همسر سیمین را می شناسم؟
        دوستم گفت
        البته که می شناسی
        برای همین گفتم اگر به تو بگویم و یا بفهمی، باور نمی کنی
        گفتم حالا بگو
        دوستم گفت
        همه دوستان خودت را به خاطر بیاور و حدس بزن که کدام یک از دوستان مشترک ما، با سیمین ازدواج کرده است
        من ذهنم را روی همه ی دوستانی که می شناختم، چرخاندم غیر از یک دوست که می دانستم او اهل ازدواج نیست که هیچ بلکه توانایی ازدواج یعنی همسر داشتن را ندارد
        خلاصه گفتم خودت بدجنس
        و آمدی اینجا مرا غافگیر کنی
        دوستم گفت نه
        گفتم تا جایی که من در جریان هستم و تو را می شناسم، دنبال سیمین بودی و سیمین هم نشان می داد که از تو بدش نمی آید. اما هیچگاه فرصتی پیش نیامد شما دو نفر در جایی خلوت کنید و کمی هم با هم حرف بزنید
        تازه تو اینقدر تنبل و ترسو بودی که حتا یک نامه عاشقانه هم برای سیمین ننوشتی
        دوستم گفت، درست است
        اما من هیچ انتظار نداشتم که او به این زودی، ازدواج کند یا او را مجبور کنند که ازدواج کنند
        گفتم درست است اما تو هم خیلی سهل انگاری کردی
        چون چهار سال از او بزرگتر بودی و می توانستی با ما دیپلمت را بگیری و سوار کاری شوی و بعد خانواده ات را برای خواستگاری سیمین بفرستی
        اما تنبل جان، تو سه سال در کلاس ششم درجا زدی تا سیمین به تو رسید و این شانس از تو گرفته شد
        دوستم گفت احمد جان
        حالا اینقدر نمک به زخم من نپاش
        من از شدت درد و اینکه سیمین را از دست دادم، آمدم پیش تو تا کمی از فضای لنگرود دور باشم
        گفتم حق با تو است
        اما خیلی مایل بودم تو با سیمین ازدواج کنی
        و اگر چنین می شد شاید سیمین بسیار در زندگی موفق می شد
        چون تو را می شناسم و می دانم انسانی سالم و از عاطفه ی سبز، سرشار هستی
        و داشتم ادامه می دادم و از نیکی ها و محاسن انسانی اش سخن می گفتم، دیدم اشک از هر دو چشم دوستم جاری شده است
        و در حالی که بشدت غمگین بود، دست روی دهانم گذاشت و گفت بس کن احمد جان
        دیگر طاقت ندارم و دارم منفجر می شوم
        و نیاز دارم سیمین از خاطرم بیرون برود
        بهتر است که یک پیک برای من و خودت بریزی تا با نوشیدنش، گرم شویم و موقتن سیمین را فراموش کنم
        خواسته او را اجرا کردم با هم چند پیک نوشیدیم و داغ شدیم و خنده بر روی لبانمان نشست
        وقتی دیدم دوستم شنگول و شاد به نظر می رسد، کنجکاوی ام دوباره گول کرد تا از او بپرسم که سیمین با چه کسی ازدواج کرده است؟
        چون کسی از میان دوستان، نظر و یا ذهن مرا به خود مشغول نکرده بود و بعد به دوستم گفتم
        دیگر کسی به خاطرم نمی رسد. حالا خودت بگو
        او نگاهی در چشم من انداخت و گفت فقط خواهش می کنم اگر اسمش را گفتم، شوکه نشوی
        گفتم بگو
        گفت مهرداد
        همین که گفت مهرداد، دکورم به هم خورد و سرم گیج رفت و با ناراحتی گفتم مهرداد؟
        گفت آره مهرداد
        گفتم مهرداد چرا؟
        گفت نمی دانم
        گفتم اگر هیچکس نداند خودش می داند که او قادر نیست همسر داشته باشد
        گفت اخر او الان معلم است و وضعش هم خوب است
        حتمن مادر و یا پدرش به او توصیه کردند که زن بگیرد
        گفتم یعنی پدر و مادر او نمی دانستند که مهرداد، نمی تواند و میکالش توک نمی زند؟
        گفت چرا
        اما باز پدر و مادر هستند و دوست دارند فرزندانشان سر و سامان بگیرند
        گفتم درسته
        اما وقتی این سر و سامان گرفتن، زندگی فرد دیگری را از بین ببرد و احساس و عاطفه او را بکشد، دیگر این سر و سامان گرفتن معنی نمی دهد
        گفت حالا تو چرا جوش می زنی؟
        گفتم من جوش نمی زنم
        چون دلم اول برای تو می سوزد که سرت بی کلاه ماند تنبل خان
        و بعد دلم برای سیمین می سوزد
        دوستم گفت دلت برای خودت بسوزد
        گفتم برای خودم هم می سوزد
        چون تو دوست من هستی
        وقتی تو را غمگین ببینم، گویی خودم غمگین هستم
        همچنین دلم برای خانواده سیمین هم می سوزد
        چون این خانواده از شهر لنگرود و مردمانش اطلاعی نداشتند اگر هم داشتند بسیار کم بود
        وگرنه به این ازدواج رضایت نمی دادند
        خلاصه صحبت ما تا وقتی دوستم در سنندج بود، هر بعد از ظهر و شب روی سیمین و سهل انگاری و تنبلی دوستم دور می زد
        تا اینکه دوستم بعد از یک هفته از سنندج رفت و من باز تنها ماندم و خدمت در پادگان سنندج را ادمه دادم
        وقتیکه خدمت سربازی من تمام شد و به لنگرود رفتم
        هنوز یک الی دو هفته ای در لنگرود نبودم که  از دوستان، خبری از سیمین گرفتم
        گفتند سیمین و خانواده اش، از لنگرود رفتند
        گفتم با همسرش؟
        گفتند نه فقط با خانواده اش
        گفتم همسرش چی؟
        گفتند که جدا شدند
        گفتم چرا؟
        گفتند از خانواده سیمین چیزی به بیرون درز نکرده است اما گفتند دخترمان دوست ندارد با او زندگی کند
        و برای اینکه برای سیمین شرایط لنگرود سخت نشود، به رشت کوچ کردند
        در حالی که ناراحت بودم با خود گفتم
        آخر دوست خوب مهربانم که الحق مهربان و دوست داشتنی هم بود
        تو که خود، وضعیت و توانایی خودت را می دانستی و می دانستی که میکالت توک نمی زند
        از طرف دیگر، پدر و مادرت هم وضعیت تو را می دانستند
        پس چرا یک دختر را از زندگی نا امید کردی و کردید، ضربه به عاطفه و احساسش زدی و زدید او را به شکست کشاندی و کشاندید؟
        عجب زندگی دردناکی داشت سیمین
        هنوز هم برایش دلگیر هستم و گاهی که به او فکر می کنم، غمگین می شوم
        امیدوارم هرجا هست و اگر این مطلب را می خواند و یا به گوش او می رسد، اول از همه سالم و موفق باشد و بعد بداند که من این متن را برای ثبت در تاریخ لنگرود نوشتم تا فراموش نشود
        احمد پناهنده

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۲۱۱ در تاریخ شنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ ۰۲:۴۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        شاهزاده خانوم
        شنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ ۱۱:۳۷
        سر فرصت خواهم خواند.. خندانک خندانک
        درود.. خندانک
        شاهزاده خانوم
        شنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ ۲۱:۵۰
        درود استاد پناهنده بزرگوااار.. خندانک
        چه باحال.. یاد گذشته کردید.. خندانک
        دو تا خاطره غم‌انگیز..
        ماجرای فریبا خااانوم و ماجرای سیمین خاااانوم..
        یه سوال..🙈
        حجاب داشتند یا نداشتند؟🤭
        البته فریبا خااانوم نداشت.. چون از موهاش هم تعریف کرده بودید..🤪 ولی سیمین خاااانوم رو نفهمیدم.. خندانک
        و معنی این جمله چیه؟..میکالش توک نمی زند؟🤔
        حس می‌کنم یعنی بچه دار نمیشد؟ درسته؟.. اگه اینه چه عبارت عجیبی.. خندانک
        به هر تقدیر امیدوارم که سیمین خااانوم هم خوشبخت باشند.. خندانک
        و ازدواج اول.. صرفا پله‌ای برای موفقیت‌های در آینده‌شون بوده باشه..
        برای خیلی‌ها این مدلی می‌شه.. و بنظرم جدایی اصلا چیز بدی نیست.. اگر بعدش آگاهانه رفتار کنیم.. خندانک خندانک

        فکرتون رو در موردش مثبت کنید و اصلا غم‌تون نباشه.. من که حس می‌کنم هم فریبا خااانوم هم سیمین خااانوم در شرایط مناسبی به سر می‌برند.. خندانک
        شمالی‌ها زرنگن.. خندانک

        شاد باشید استاد عزیز.. خندانک
        احمد پناهنده
        احمد پناهنده
        يکشنبه ۲۰ فروردين ۱۴۰۲ ۱۵:۳۳
        درود بر شما شاهزاده خانم ارجمند

        سپاس از حضور خوشرنگ شما در دفتر دلنوشته ها و خاطراتم.
        دلشادم که با دقت نوشته و خاطراتم را می خوانید و کمبودها را یادآوری می کنید
        درست می فرمایید
        ماجرای فریبا و سیمین غم انگیز بود
        اما در آن زمان و شاید در این زمان، ماجراهای عشقی و ازدواج های ِ ناخواسته و از روی اجبار، به همینجا ختم می شد که در سرگذشت فریبا و سیمین آمده است
        چون نه دارای اختیار بودند و ته از آزاری انتخاب برخوردار بودند
        در مورد پرسش اول شما باید بگویم و بنویسم که در آن زمان یعنی سالهای ۵۰ خورشیدی به بعد، اکثریت دختران و بویژه محصلین بی حجاب بودند و زیبایی خاصی را جلوه می فروختند
        فریبا و سیمین هم بی حجاب بودند
        پرسش بعدی شما را که راجع به میکال بود، پاسخش را در پیام خصوصی برایتان ارسال می کنم
        چون باید بیشتر توضیح بدهم
        با شما موافق هستم که جدایی حتمن تصمیم بدی نیست
        چون وقتی در زیر یک سقف هیچ سازگاری با هم ندارند و یکدیگر را نمی فهمند، بهتر است از هم جدا شوند
        اما مسئله سیمین همانطور که در نوشته آمد، ربطی به عشق و اختیار نداشت که هیچ بلکه فرهنگ جامعه و فشار خانوادگی چنین زندگی را متلاشی می کرد
        فکر من منفی نیست نازنین
        من خاطره همان زمان را گزارش می کنم نه اینکه با نگاه امروز به دیروز
        خاطره را بنویسم
        پس به من حق بدهید که امانت دارانه زمانه را گزارش کنم
        با سپاس از شما
        مهرتان پایدار و حضور خوشرنگ شما همیشگی و در اوج صمیمیت باد

        ارسال پاسخ
        منیژه قشقایی
        شنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ ۱۴:۲۰
        درود برشما جناب پناهنده بزرگوار
        چه زیباست یادواره ها و نگاشتنهای سرشار ا ز مهر حضرت عالی و طلب عشق و بخشش و پاکسازی از ساحت حضرت عشق ،حضرت نور ،حضرت بخشش و پذیرفتن رنگ رستن و شکفتن و زندگی رسومات و اندیشه هایی که از گمگشتگی و ابتلا به گمگشتگیست و ادای احترام ومهر بی دریغ به تمام کالبدها ، تن ها ، روان ها ، جا ن هایی که این رنج را متحمل شده اند و پاکسازی از خرد و اندیشه ی جمعی ..... یا رب اله العالمین ای مهربان ترین مهربانان ....


        از دواج نباید به صرف اینکه باید باشد انجام پذیرد ...تولد فرزند نیز ... باشدکه ابتدا خودمان و سپس فرزندمان رهسپار و رهنمون به خرد حقیقتی به درک چرایی بودن و معنای زندگی باشیم و شویم ...درپناه حضرت عشق باشید هماره خندانک
        احمد پناهنده
        احمد پناهنده
        يکشنبه ۲۰ فروردين ۱۴۰۲ ۱۵:۳۵
        درود بر شما خانم قشقایی عزیز که نام بلند شما یاداور خاطره خوش شیراز دلم است
        بی مقدمه بسیار خوشحال و دلشادم که حضور صمیمی دارید و با دقت خاطرات و نوشته هایم را می خوانید که هیچ بلکه مهربانی بی نظیرتان را از من دریغ نمی کنید
        شادمان هستم که با دلی زلال، چشمه معرفت را به سویم جاری کردید و با واژه های نیک مرا نواختند
        درست می فرمایید که ازدواج نباید حتمن به صرف بچه آوری خرج شود
        اما در زمانه ما اگر دختر و پسر نمی خواستند بچه دار شوند، فرهنگ اجتماعی و فشار خانواده ها، آسایش را از آنها سلب می کرد
        وگرنه دو نفر که یکدیگر را دوست دارند، بچه آوری تعیین کننده نیست
        ولی چه کنیم که سیمین و مهرداد محصول زمانه خود بودند وگرنه می توانستند یک بچه را از خانواده دیگر به فرزندی بپذیرند و زندگی عاشقانه شان را در مدار بالابلندی ادامه دهند
        مهرناز پایدار خانم منیژه قشقایی عزیز
        حضورتان همیشگی و در اوج صمیمیت باد
        ارسال پاسخ
        نرگس زند (آرامش)
        شنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ ۲۱:۵۵
        سلام بر جناب پناهنده بزرگوار خندانک
        امیدوارم تمام ازدواج ها به موفقعیت برسد .وکانون تمام خانواده ها گرم گرم باشد خندانک
        احمد پناهنده
        احمد پناهنده
        يکشنبه ۲۰ فروردين ۱۴۰۲ ۱۴:۰۷
        درود بر شما خانم نرگس زند که حضور صمیمی شما خسته دلان را آرامش می دهد
        سپاس و پاس که محبت می کنید و دلنوشته هایم را می خوانید.
        آرزو و امیدواری شما بسیار ارجمند و با کرامت است
        چون موفقیت همه را در هر عرصه ای و در اینجا پیوندها آرمان دارید
        باشد که کانون همه پیوندها گرم باشد و از درخت عشق، صمیمیت بنوشند و زندگی را عاشق باشند
        مهرتان پایدار و حضورتان گلباران باد
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0