صبحی دلم گرفت که ازبرای چه امده ام...؟
با دوست گفتم ای دوست چرا امده ام؟
مرور کردم برعمری که گذشت و از دستم رفت
هرچه دیدم تلاش بود وخواستن و قناعت...
نه اینکه پاک پاک از سیاهی باشم ولی اگر سیاهی هم بود از روی نا اگاهی و اشتباه بود.
با دوست گفتم: مگر تو افریدگارم نبودی ؟
ندایی گفت : تو از ،کنار بودنهایم باخودت چه میدانی و اینکه از پس فرداهایت چه برایت قدر زده ام؟
قدرت همیشه نزد من بلند است حتی اگر ان ،قدر مرگ بی بهانه در لحظه باشد ...
پرسیدم مرگ در لحظه..!!؟
پاسخ امد بله....گفتم : زیبایی وبزرگی این مرگ در کجاست؟
گفت: همان دوستی بین ماست...
گفتم تکلیفم چیست؟
گفت :انسان بودن در دنیا ...
ناگهان گلی دیدم ،گفتم: پروردگارا !!
چه زیباست.
دوست لبخند زد ،لبخندش را درشادی دلم ولبخند خود دیدم.
سمتش رفتم ودست برگلبرگهایش کشیدم .
آنطرف تر مورچه ای دیدم که اندازه جسمش غذایی با خود میکشید. بامهربانی لبخندی زدم و خواستم رد شوم ،مراقبت کردم تا مبادا ...
درب کوچه را بازکردم .پسرجوان همسایه را دیدم گفت : سلام .
گفتم: سلام پسرم،چه رعنا شده ای ...
لبخندی زد وگفت لطف دارید .
برگشتم خانه...دیدم چقدر حالم خوب است ...چقدر احساس بزرگی میکنم .
جستجوی احوال خود شدم ،دیدم دیگر خبری از غم نیست وذهنم پرشده از لبخندی که ازان من نیست بلکه انعکاس شادی هستی است .
ندایی امد ،ندای دوست بود احوالم را جستجو شد گفتم :عالی..
لبخندی زد وگفت: چون همانی بودی که باید باشی ....
گفتم: ای دوست !
کمکم کن که همیشه انسان باشم ...
باز لبخندی زد و گفت: من همیشه همراه تو هستم ،فقط کافیست مرا یاد کنی.
یاد من ترا از هر غمی دور میکند.
انوقت همه را دوست خواهی داشت و میشوی ازمن ،
بی نیاز و یاری رسان و دوست همه.
دلنوشته بسیار زیبا و پر معنی است