قسمت هفدهم :
چشمه پهنه این دلم سیراب شد
اِستهِـل ، کهریز چون بی آب شد
از دراز دره نمــی آیـــد کـسـی
از گلاشکن قصه ها دارم بسی
باغ خواجه ، باربنـد و پَس گَـله
ناگهان با خاک یکسـان شد همه
تنگ سوره چون که میرفتی بهار
از کنـار چشـمــه می کردی گــذار
از علف چشمت سیاهی میگرفت
از کمــا و تـَـره می ماندی شگفت
خشک گردیده همه دشت و دمن
جای آن آمــد گــَــوَن روی گَـــوَن
چون گذر کردم من از کـاخ بلال
دیدم آنجا پر شده از ایل و مال
درتنــم لرز عجیـبــی در گرفت
کی قلم هرگز تواند غم نوشت
تنـگ سوره، برف اندامت گرفت
بعد ما مال آمد و خاکـت گرفت
ای گـلالـی آب پاکت نوش جان
تا خورند سیراب گردند دیگران
ای تمـنــــــدر روزگـــار مـــا گذشــــت
همه به ده ،دشمن نهادیم، هم به دشت
روزها مردم به فکر کشت وکار
شب در ازنا فکر جنگ وکـارزار
کــاش میــشد با دلـی از غـم بـزرگ
در فراعون ، چشمه زهرا ، گله گرگ
دانه ای گنــــدم زنــو می کاشتیـم
هیچ کس را دشمن نمی پنداشتیم
تنگــه بـالا جـای پـای مـا هنــوز
مانده روی خاک تو با آه وسـوز
پیر زوبیده بغض دارد این گلـو
کاش میشد باز می گشتیم زنو
کاش باسنگی که کردیم شیرجوش
در کنـــار گـلــه می کـردیــم نـــوش
یا که در تخت علی شیر آرمید
تا که قلبـم میشد آنجا پر امید
چـاه کُلیخون به قــدری آب داشــت
زیر مزغون گله ای در خواب داشت
در قلتین باز شمعی می گذاشت
یا نگــاه از ماهیــانش بـرنداشت
بسیار زیبا و جالب بود