در قفس انداختند آواز را
تا زبان عشق را پنهان کنند
پردهای بر قامتت پوشاندهاند
تا خیال هیز را عریان کنند
از تو می ترسند ، از زایندگی
از تو می ترسند ، از باران و نور
از شروع عشق در رگهای خاک
از طلوع بوسه بر انسان کور
عینک دودی نزن خورشید باش
دستبند ذهن گل را باز کن
بردهداری را خودت پایان بده
از زمین تا آسمان پرواز کن
ماهی در تنگ حسرت ها نباش
پاشو از گور خرافات زمین
شیخ و شیطان ، دست در یک کاسهاند
پشت پرده دوستیشان را ببین!
با تمام قدرتت زن را برقص
جای زنهای غریب روزگار
کشف کن روح خدا را در خودت
ابر من! بر خاک لبْ تشنه ببار
مردها سنگاند و صامت ، مرد باش
مردها نان آورانی مُردهاند
مردها سیگارهای بی هدف
مردها پوسیدهاند افسرده اند
دست شو! موهای دختر را بباف
عطر شو هوش از سر انسان ببر
مست شو زایندگی را هست کن
زن شو از بازار ، خوشبختی بخر
نه مساوی نه کمی نه بیشتر
قسمت زیباییِ دنیا تویی
مردها خوابند یا در حال جنگ
ناجی صلح جهان ما تویی!
#غلامرضا_سلیمانی