ای که هر لحظه با من و بی من
پر کن از من تو را که تا تو شوم
پیک بالا ببر به کامم ریز
از خودم دور کن که تا تو روم
ای چو من خسته از نبودن ها
سالهایی مدام سر کردیم
با هم از انقلاب سر رفتیم
دهه ی شصت را گذر کردیم
سالهای تباه جنگ شدیم
کودکی با تفنگ چوبی و تانک
مشقمان شد حسین فهمیده
مشتمان شد شعار و شیون و بانگ
موشک کاغذی شدیم لای کتاب
نامه های یواشکی خواندیم
آرزویی محال بود اما
کاش در آن زمانه میماندیم
در عراق و شلمچه جنگیدیم
صلح کردیم باز قبل از ظهر
سال هفتاد با معلم دینی
پی احکام و دین و مسجد و مهر
نسلی از کوچه های ویرانی
نسلی از دود و آتش و خون بود
سوخت این نسل در سیاست و شک
به شعور و ترانه مضنون بود
سرب شد با ستاره های ابی
بوی گندم فقط به شعر شنید
یاور مومنی در این وادی
طی این سالها ندید و ندید و ندید
سالهایی که شعر می بارید
با فروغ ازدواج میکردیم
شاملو را به قهر می بستیم
از لجش آیدا طلاق می دادیم
قد کشید این درخت آزادی
چه تنومند سر به بالا داشت
دهه ، هشتاد بود و تب میکرد
در دلش حس عاشقی برداشت
معترض بود چون که میفهمید
این گلستان چه خشک و پژمرده
شاخه های جوان آزادی
بر نیاورده سر ، زمین خورده
از خدا داشت گم میشد
در پی انتقام از زن بود
در اسید صورت تو را حل کرد
گردنم زیر یوغ او خم بود
پای من بسته دست تو زنجیر
با هم از ظلم ها سفر کردیم
شب تاریک و بیم از امواج
چوب بر سر الف خطر کردیم
شعر ما اعتراض شد و شعار
معنی از شعر ها کم کردیم
سر تعظیم رو به آزادی
رو به سوی ترانه خم کردیم