رسید عمرم به آخر آه و صد آه
فریب نفس خوردم گاه و بیگاه
بگاه پیری و فصل جوانی
فنا کردم بهای زندگانی
عبادت های من یک گونه عادت
کشاند آیا مرا سوی سعادت؟
سفر بی انتها بی زاد و توشه
همش بی مغز بود از دانه، خوشه
نمیدانم کدامش بود بی غش
چو آنها را برند در آزمایش
فریبم داد شیطان گفت خوبی
به نزد مرد و زن با آبروئی
گرفتم نخوت و مغرور گشتم
شدم غافل از آن بذری که کشتم
برادر کم گرفتی این سفر را
مگر نشنیدی آژیر خطر را
بود پایم شکسته، چشمها کور
شبی تاریک با راه بسی دور
مُو که صد قید و بند پاهام بسته
چگونه میرهم زین دام بسته
مگر لطف خدا دستم بگیره
برای ساختن بسیار دیره
چو بیرون آورند از خاک و گورم
و حصّل میشود ما فی الصدورم
عزیزم وقت کار وقت جوانیست
به پیری چون رسی نیرو دگر نیست
اگر کوه گنه بردوش داری
مشو نومید از فضل الهی
چو حب مرتضی در سینه داری
یقین دان در قیامت رستگاری
خدا مهر علی و آل عصمت
مگیر از ما تو تا روز قیامت
کشد، آیا مرا سوی سعادت؟
درود بزرگوار
زیبا و پندآموز سرودید