جمعه ۱۱ آبان
امیر ظالم و شحنه ی نادم شعری از فرامک سلیمانی دشتکی(مازیار)
از دفتر تنهایی نوع شعر
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۳۶ شماره ثبت ۵۸۹۸
بازدید : ۹۸۴ | نظرات : ۷
|
دفاتر شعر فرامک سلیمانی دشتکی(مازیار)
آخرین اشعار ناب فرامک سلیمانی دشتکی(مازیار)
|
ستمگرامیری به یک شحنه گفت
مبادا کنی لحظه ای ترکِ پُست
که گر لحظه ای پست گردد رها
ز خلقِ تو گردد پشیمان خدا
که آسوده خوابم ترا آفرید
وگرنه چرا چون تویی شد پدید
تو باید به فرمانِ من تن دهی
چو گفتم تو آتش به خرمن نهی
که تا سالها من امیری کنم
ز رعیت همه باجگیری کنم
که رعیت به لطفِ شهان رعیت است
کجا گفت رعیت که یک شَه بد است
که چون شاه نباشد شود دربه در
چو طفلی که از دست داده پدر
ولی شحنه دیگر نه آن شحنه بود
پشیمان ز بازی در این صحنه بود
بدو گفت شحنه که ای پادشاه
به همسایه بخشیده ای خاکِ ما
زحقِ ضعیفان و رعیت زنی
به شاهانِ همسایه خلعت دهی
ز ظلمت اگر رعیتان دم زنند
به فرمانِ تو جمله گردن زنند
به رعیت پدر بودنت ادعاست
کدامین پدر کودکش بی غذاست
چنین گفت آن شَه نداری تو هوش
چو سِرِِ حکومت ندانی خموش
شهه خوب باید که شاهی کند
به هرشکل کشور گشاهی کند
به شاهان همسایه خوبی کند
جهان فتح با اسبِ چوبی کند
ز رعیت نبینم دگر دم زنی
که فرمانِ تیغت دهم در دمی
بدو گفت شحنه که ای پادشاه
تو بر جانِ من مالکی یا خدا؟
خدا هم ترا همچو من خلق کرد
مرامِ خدایی مگر فرق کرد؟
ترا چشم داد و زبان و دو گوش
همان را که داده به شیران و موش
اگر عادلی همچو یک شیر باش
زمین را چو موشی زهم بر مپاش
به رسمِ شهان همچو یک شیر باش
برای جوانهای خود پیر باش
زترست نگهبان نگیر از اوباش
زمین را ز پستان نگهبان تو باش
نترسد درختِ خزان از تگرگ
فرا میرسد عاقبت خوابِ مرگ
زگفتار شحنه برآشفت میر
نباشد مرا کار با پیرو شیر
نگهبانی از جان من کار توست
ز لطفش خدا داده فرمانِ پست
مبادا به فرمان او شک کنی
ترحم به پیرو به کودک کنی
بزن هرکه را دیده ای بی من است
چو با من نباشد بدان دشمن است
به پیرو جوان و به هر مردو زن
به هرکوی و برزن رسیدی بزن
که جای تو باشد میان بهشت
به دور از خبیثان کوتاه و زشت
کنار تو حوران زیبا سرشت
خوری آب جاری تو اندر بهشت
بدو گفت شحنه بهشت از خودت
پریانِ زیبا سرشت از خودت
بخور آب از جوی ونهر روان
به عقدت در اور ز آن دلبران
ز نهر روان آب خور نوشِ جان
مرا شورشی ، هرچه خواهی بخوان
ترحم به کودک اگر شورش است
شهه شورشی ها خودِ کوروش است
بدو گفت شاه، غافلی از خدا
که گردیده ای از ره ما جدا
به خشم خدا سوی آتش روی
تو ملحق به آن قوم سرکش شوی
چنین گفت شحنه خدایت کجاست
کجا هیزم و آتشِ او به پاست
اگر او مرا سرکش عنوان کند
بگو آتشش را دو چندان کند
بهشتی که بر خون یک کودک است
برای دلِ کودکم کوچک است
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.