خشکیده طبع شعرم ، دیگر توان ندارم
گویی که در تن خود، روح و روان ندارم
هر صبح و در شبانگاه،نالم ز درد دوری
او رفت و دیگرش من؛ آرام جان ندارم
خشکید بر لبانم؛چون جای بوسه هایش
از چشم خون بریزد؛ سرو روان ندارم
چون یاد می کنم من، از خاطرات عمرم
انگار در تن خود ، دیگر که جان ندارم
رفت و به خنده گفتا، جانا که منتظر باش
یارب چگونه گویم ، دیگر زبان ندارم
پیداست از جدایی؛ خرسند گشته دلبر
چون باره ایی که گویی؛ دیگر عنان ندارم
غافل ز دست تقدیر؛ چون گشت یار زیبا
افسوس نازنینم ؛ راز نهان ندارم
در سایه محبت؛ هر چند خفته بودی
رفتست سایه دیگر ، نامهربان ندارم
گویم خدای قادر، شکرت که اینچنین شد
هر چند رفته یارم، دیگر زیان ندارم
چون رفت از کنارم ، دیدم که پر ندارم
ای مردمان بدانید ؛ ارابه ران ندارم
بشکست بال و پر را؛ چون دید پر گرفتم
دراین تنم سلامت؛ یک استخوان ندارم
من با امید زنده ؛ ماندم ولی فنا شد
ای دوستان ببینید ؛ دیگر امان ندارم
گویند به من خویشان؛از چه چنین نحیفی
گویم که رفت شاهی؛ نوشیروان ندارم
گویند مهربانم؛ در خود نگر تو چندی
گویم شما ببینید ؛ من آرمان ندارم
رفتست بی مروّت؛ آن سنگدلْ نگارم
شکر از خدای منّان،آسیب رسان ندارم
باشم درون بحرش ؛چون قایقی شکسته
چون قایقم فنا شد ؛ من بادبان ندارم
گویند خاطرش را ؛ در خاطرت نگه دار
در پاسخش بگویم ؛ من یادمان ندارم
گویند از چه گویی ؛ ای صاحب کرامت
باید بگویمت دوست ؛ هم داستان ندارم
چون آریا غمش را، از مردمان نهان کرد
گوید که گشت آرام؛ غم در میان ندارم