که بَرَد خبر به یارم؛که زبون به این دیارم
دل عاشقم چو خسته؛که خمیده زیر بارم
شب و روز من سیاه و بنگر به قامت من
که شکسته شد ز هجرت؛زغمت ببین چه زارم
ز تو وعده های پوچ و همه نیرنگ و فسانه
که مرا گهی یمین و چو نشیمن به یسارم
رفته جانا همه از دست؛دل و دین و عقل و هوشم
من مجنون ز غم تو؛به رهت چو انتظارم
به فریب ناله هایت؛تو شکسته ایی دلم را
که هنوز با خودم من؛به جدل ؛به گیر و دارم
سخنی که با تو گفتم؛همه صدق بود و صداقت
نبُود به غیر از این فن؛که فریب نبود کارم
ز تو چون گذشتم و من؛غم خود نهان نمودم
که امید من ندارم ؛به همه لیل و نهارم
به تو گویمت نگه کن؛همه آن حرف گذشته
که تو خوانده ای چو نامم؛ای گل سبز بهارم
چه شده که تو شکستی؛گل خود بگو عزیزم
تو نگفتی که شب و روز؛مونسم؛گلم؛ نگارم؟
ز دلم توان گشود پر؛چو تو رفتی و نمودی
همه خانمان من را؛چو خرابه ایی کنارم
به که بایدش چنین گفت؛که وفا ؛مرده دیگر
که غنیمت است وفا و همه بی وفایی یارم
هر که خواهد شود عاشق؛جگری چو شیر خواهد
نه به حرف باشدش این؛که همیشه است شعارم
چو نداری جگر از شیر؛ تو نرو به راه عشاق
تو مزن ز عشق لافی ؛ که شکاندی اعتبارم
آریا هر چه که گوید ؛ به تو ای دلبر سفاک
همه اش تجربه است و که چو غیراز آن ندارم