ارمیا،مرد کهن
مرد شرقی بلندای خیال
که ردایت زده طعنه به سیاهی دل دیو سپید
و نگاهت همه طوفان جلال
چشم هایت بخراشد شرر اخگر را
و تویی حاکم آن سرو بلند
سرو آزاده تن قامت راست
دانه هایش به بقای ره او امیدوار
بی خبر زانکه بماند یکی از خوشه هزار
ارمیا نیک به حالت ای مرد
آن زمانی که بسوزانی چشم
و نگردانی سر
ز تماشاگه خورشید پر از مهر بهار
منتظر تا که کند اشک مخمر چشمت
و چرا؟
آه از حافظه درمانده
تو همانی که به شب بر غم وی تیماری
میکشی دست نوازش به سرش بر بالین
و به نجوا گری مرغ سحر میمانی
گوش آن اخگر پر مهر چنین میخوانی:
((که دگر بار بتاب
و منم حارس گهواره شرقی وجود
نگران چشم بدوزم به ابرمرد پلید
کوه وحشی حفاظت گر شرق
که تو آیی بیرون
و زنی پرده شیدایی هور
شور سودای طلوع
و دهی زمزمه ی آزادی
دست سروان رشید لب رود))
ارمیا جی زیباست
آرمان شهر تهی از دیوان
آن زمانی که تو هستی در آن
و تو هستی در آن
ارمیا کهنه سوار دوران
روزگاریست که یادی تو نکردی از ما
به تو از تلخ ترین مقصد ایام سلام
و ز بیمار ترین روح کلام
که چه سخت است درستی تن پیر بیان
ای سیه چرده نگهبان زمان
کاش میدیدم باز
رنگ رخشای تو را