یک تاریخ ورق خورده درچشم های تو
تاراج تاراج سکوت در موهای من
باید بروم
و روی برهنگی دیوارهای اوین چنگ بکشم
روی عریانی معابدی که در تو پهلو گرفته اند
درجهنمی که خدایان اساطیری برانگشت ماسیده اند.
ماشه ی همه ی روزهایم را می کشم
شلیک می شوم در تو
شیهه می کشم درخودم
و روی پاشنه ی خیابان های بی نعل
اسب های سرکش را می رقصم.
بگو جهان وطن من نیست
وطن تو نیست
بر بام دست ها ایستاده ایم
روی خنجر و
زخم و
زخمه هایی که
قطار
قطار
صف کشیده اند
تا ازهمه ی سرها بالا بروی
ازهمه ی دست ها بالا بروم
و روی بلندترین کلمات این حوالی
نامت را برافراشته چون بیرقی
درسینه سرخ های سینه زخم نشان کنم...
تو آخرین سرباز همه ی نبردهای جهانی
که کنار سینه ات باروت ها بغض کرده اند
و آخرین گلوله ای که از دهان ات شلیک می شود
طعم زیتون می دهد.
بگو صلحی درکارنیست
اگردهانِ صدایت را نبویم
اگرحنجره ی کلمات تو را با گیسوانم به دار نیاویزم
اگر بلندترین انگشت روزهایم را
کنار شانه ی زخم هایت نکاری
حتا
لب ها
لب ها را که نخندی
سونامی دیگری در عروق شب هایم تکرار می شود.
این جا جهان ما نیست
از آفریقای تن
تا افغانستان بغض های کال
زوزه ی استخوان های شهر
گلوی مادران را دریده است
از گواتمالای جمجه های سکوت
تا جزیره های بی سکونت آن سوی ابرهای عقیم
پدران را به صفک شیده اند
و بزرگترین قرص نان
درخواب کودکان
و زنان
در اردوگاه های اجباری به فروش می رسند.
دلت را بردار
آن جا که چادر بزنیم
آرام ترین قاره ها
در اطلس دنیا زاده می شود
و ما
من
و
تو
یکی می شویم در کلمه ای
که خانه اش به صلح تکیه می کند...