تکرار..
پیرِ مردی لنگ لنگان
هر غروب از کوچه یِ ما
می گذشت و چوبکی لرزان به دستش
می نشستم
انتظارش
عادتِ هر روزه یِ من گشته بود این
یک غروب آرام و آهسته شنیدم
او به من گفت:
ای جوانک
ای که در آغازِ راهی
غرقِ این تکرارِ مایی
عادتِ دنیا بجز تکرارِ ما نیست
زندگی هم
لحظه ها در پشتِ لحظه ها به تکرار
روزِ تکرار
ماهِ تکرار
سالِ نو،نه
سالِ تکرار
یک بهار است با زمستان های تکرار
چون چنین است
ای پسر جان
دل به این دنیا و تکرارش نبندی
زان که آفت می شود عادت به تکرار
خوش بوَد گر وارهی زین بندِ عادت
تا که باشد زندگی هم بر مرادت
صبحِ فراد
من شنیدم
پچ پچی را
در میانِ کوچه پیچید
رفته او امشب ز دنیا
رفته او امشب ز دنیا
آن طرف تر
کودکان با شور وشوقِ کودکانه
چوبکی چون چوبکِ آن مردِ دانا
همچنان یک اسبِ بازی
شاد و خندان،دستِ آنان
بارِ دیگر...
زندگی تکرارِ دیگر
ما در این تکرارِ هستی
می شویم چون داستانی
داستانِ آشنایی
داستانِ پیرِ مردِ قصّه یِ ما
ای خوش آن کس
مانَد از او
در میانِ نقشِ هستی
نقشِ زیبا
پندِ ما هم
از زبانِ شعر و شاعر
گفته آمد
صد هزاران
گفتم آن را
بار دیگر گویمش من
محضِ تکرار.
علی پیرانی شال(آرام)
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود
آموزنده