سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 16 خرداد 1403
    29 ذو القعدة 1445
    • شهادت حضرت امام محمد تقي عليه السلام «جوادالائمه»، 220 هـ ق
    Wednesday 5 Jun 2024
    • روز جهاني محيط زيست
    مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خظ قرمز ماست. اری اینجاسایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

    چهارشنبه ۱۶ خرداد

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    پیانو (داستان کوتاه)
    ارسال شده توسط

    مهسا الیاس پور

    در تاریخ : پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲ ۰۳:۴۵
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۳۰ | نظرات : ۱۰

    پیانو
    ایستادم و زنبیل خریدهایم را به دست دیگرم سپردم، نفس عمیقی کشیدم، خواستم دوباره حرکت کنم که چیزی توجهم را جلب کرد، به سمت مغازه رفتم و از پشت ویترین مشغول تماشای پیانوی چوبی شدم، به نظر میرسید آنقدر چوب را صیقل داده باشند که بتوان تصویری از خود را در آن دید... کلاویه های سفید و سیاهش همچون واگن های قطار به صف بودند..... و پایه های ظریفش تحمل می کردند بخوبی سنگینی قسمت بالای پیانو را... صدایی در گوشم نواخته شد، به نظر می رسید آهنگ باشد، اما با سازی نواخته نمیشد بلکه با دهان و صدایی کودکانه...... هنوز به خوبی آن روزها را به خاطر می آوردم، روزهای کودکی تنها پسرم را، روزهایی که رضا در حیاط کنار باقچه بر روی تکه برزنتی می نشست،چوبی مربع شکل را در جلوی رویش می گذاشت و انگشتانش را بر روی خانه های مستطیلی که با زغال طراحی و از هم جدا شده بودند قرار میداد، و از دهانش صداهایی شبیه صدای کلاویه های پیانو بیرون می فرستاد.... لا لا می فا....... یک بار از او پرسیدم که پیانو را از کجا می شناسد ، و او گفت از تلویزیون خانه ی همسایه.... با بزرگ تر شدنش اینکار او کمرنگ و مدتی بعد دیگر هیچ... فقط در داخل کمدش عکس هایی از پیانو پیدا میشد .... شاید کمتر نشان دادن علاقه اش به پیانو به خاطر نداشتن پولش بود و رضا نمی خواست که من..... مطمئنم که همینطور بود..... چون او همیشه درکش بالاتر از همسالانش بود....
    رقم بالایی بر روی مقوای چسب شده به پیانو نوشته شده بود، ناامیدانه به پیانو چشم دوخته بودم که ناگاه چراغ های امید در ذهنم روشن شد، به سمت خانه حرکت کردم، با هر قدمی که برمیداشتم اطمینانم بیشتر میشد از کاری که میخواستم انجام دهم .... رفتم سراغ صندوقچه ی چوبی قدیمی، همانی که گل های قرمز و آبی بر روی آن نقاشی شده بود .... رخت خواب ها را از روی آن برداشتم، در صندوقچه را باز کردم، دستم را در داخل صندوقچه بردم و کمی بعد جعبه ی جواهری بیرون آوردم، نگاهی انداختم به داخل جعبه ی کوچک ، گردنبند و گوشواره ها در میان پارچه ی مخمل مشکی همچون خورشیدی که اسیر شب شده باشد خودنمایی می کردند انگار. روز عروسیم را به یادآوردم ، در سر سفره ی عقد گفتند: عروس خانم زیرلفظی میخواد و شوهرم جعبه ای را از جیبش بیرون آورد، گردنبند را به دور گردنم و گوشواره ها را در گوشم آویخت ..... و صدای کل و شباش .... بی توجه به خاطرات گذشته سریع از خانه خارج شدم......
    نگاهی به پیانو که در گوشه ی سالن قرار گرفته بود انداختم، لحظه ای را تجسم کردم که رضا .... حتماً خیلی از دیدنش خوشحال میشد .... صدای تیک تاک ساعت مانع از سکوت و مردن خانه شده بود، بر روی زمین نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و آرام چشمان کم سویم را بستم... چشمانم آنقدر چشم به در دوخته بودند که هم چون مرواریدی در دل دریا گرفتار و چشم به راه ماهیگیر شده بودند..... دوباره خاطره ی چند روز پیش در جلوی چشمانم جان گرفت....
    صدای بدون لرزش و خشک مردی که مشغول گزارش اخبار بود فضای اتاق را پر کرده بود ..... امروز نیروهای رزمنده کشورمان وارد خاک عراق شدند و توانستند......  صدای زنگ در به من اجازه شنیدن مابقی اخبار را نداد.. با بی حوصلگی از آشپزخانه خارج... و چادر گلدار سفیدم را برداشتم از چوب لباسی کنار در ، آن را بر روی سرم انداختم، در را باز کردم، مردی جوان و بلند قد جلوی در ایستاده بود ، انگاری که از اصلاح کردن صورتش مدتها میگذشت...
    -         سلام ، ببخشید خانم احمدی تشریف دارن؟
    -         سلام، بله خودم هستم... بفرمایید؟....
    مرد کمی به جلو آمد، دستش را در جیب پیراهنش برد و کاغذی تا شده را بیرون آورد، آن را جلوی من گرفت و گفت: بفرمایید این رو پسرتون، آقا رضا دادن که من واستون بیارم .... زبانم بند آمده بود.... مدتها از رضا بی خبر... و سپس نامه ای.... با عجله کاغذ را گرفتم و بعد از خداحافظی در را بستم... ترس و دلهره تنم را می لرزاند همان طور پشت در ایستادم، و با دستانی لرزان کاغذ را باز کردم...
    -         سلام مامان ببخشید که مدتی ازم بی خبر بودی، حتماً خیلی نگرانم شدی، اما نگران نباش چون کمتر از یک ماه دیگه به خونه بر میگردم، راستی مامان هنوزم عطر چادرت رو فراموش نکردم ، به امید دیداری دوباره....
    هزار بار دیگر هم آن کاغذ را خواندم، هر حرفی که بر روی آن نقش بسته بود، برای من امیدی داشت.... امیدی به دیدن دوباره اش، امیدی به شنیدن صدای پر مهر و مردانه اش ..... چقدر وقت بود که ندیده بودمش، دقیق یادم هست... هشت ماه و دو هفته و سه روز..... صدای زنگ در پشت سر هم شنیده میشد... از روی زمین بلند شدم، چادرم را سرم کردم و رفتم به سمت در....  باورم نمیشد، دوباره می توانستم پسرم را ببینم.... چقدر منتظرش در حیاط می نشستم و حالا..... از خوشحالی قطره ای اشک از چشمانم بر روی گونه هایم سر خورد، به سمتش رفتم، خواستم او را در اغوش بگیرم و به او بگویم که دیگر می تواند با یک پیانوی واقعی........ که ناگاه، چشمانم بر روی آستین هایش که باد آنها را در هوا به این سو و آن سوی می برد، متوقف شد. 

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۳۰۰۳ در تاریخ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲ ۰۳:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0