سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 13 خرداد 1403
    26 ذو القعدة 1445
      Sunday 2 Jun 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خظ قرمز ماست. اری اینجاسایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۱۳ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        شب پر ستاره
        ارسال شده توسط

        محمد رضا بذرافکن

        در تاریخ : جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۲ ۰۰:۵۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۶۹ | نظرات : ۴

        احمد در يكي از روستاهاي نزديك كابل به دنيا آمد . پدر او معلم روستا بود و از اين راه امرار معاش مي كرد. در نزديكي روستاي آنها مزرعه اي وسيع بود كه مالك مزرعه در فصل برداشت محصول از اهالي روستا كمك ميگرفت تا او را در اين كار ياري كنند و پس از اتمام كار حقوق آنها را تمام و كمال مي پرداخت.تمام عراضي آن منطقه متعلق به مالك مزرعه يعني مسعود بود و اكثر اهالي روستا براي او كار مي كردند. مسعود پيرمردي باخدا و جوانمرد بود و در زمان او تمام اهالي روستا با خوبي و خوشي زندگي مي كردند. پس از مرگ مسعود تمام املاكش به پسرش سبحان رسيد. سبحان برخلاف پدر فردي خوشگذران و تنبل بود و در عمرش هرگز كاري را به سرانجام نرسانده بود. روزي كارگران مزرعه طبق معمول سراغ سبحان آمدند تا حقوق خود را از او بگيرند ولي اين بار سبحان از دادن حقوق آن ها امتناع كرد و گفت ديگر پولي براي من نمانده تا حقوق شما مفت خورها را بدهم.از آن جايي كه پدر احمد فردي تحصيلكرده و دانا بود و همواره اهالي روستا را به ايستادگي در برابر ظلم دعوت مي كرد در نتيجه اهالي روستا به او مراجعه كردند تا چاره اي براي آن ها پيدا كند. پدر احمد مردم روستا را به خونسردي دعوت كرد و به آنها گفت به خانه هايشان برگردند تا خوش برود و با سبحان صحبت كند . وقتي او به خانه سبحان رسيد ، سبحان در اثر خوردن شراب مست بود و حال طبيعي نداشت . پس از چند لحظه كه پدر احمد شروع به صحبت كردن كرد ناگهان سبحان تفنگ شكاري را كه به ديوار آويزان بود برداشت و با آن سر پدر احمد را نشانه گرفت . پس از چند لحظه صداي شليك تمام فضا را فرا گرفت و پدر احمد با تني بي جان به زمين افتاد .از آن جايي كه سبحان مردي ثروتمند بود با دادن رشوه دهن ماموران را بست و آب از آب تكان نخورد. احمد پس از مرگ پدرش ديگر نتوانست فضاي سنگين روستا را كه يادآور پدر بود  تحمل كند و به ناچار براي اينكه بتواند شكم خود و خانواده اش را سير كند راهي ايران شد.او در ايران سخت كار ميكرد تا بتواند هزينه زندگي خود و  خانواده اش  را تامين و براي آن ها بفرستد. سه سال به اين منوال گذشت تا اين كه او توانست خانه كوچكي را اجاره كند و طعم آرامش را تازه در زندگي خود حس مي كرد. احمد روزها در ساختمان ها كارگري و شب ها در خيابان بساط مي كرد او هر روز بايد به كاسب هاي اطراف باج مي داد تا اجازه دهند او در آن محل بساط كند.او هر روز مجبور بود الفاظ ركيكي كه به او نسبت مي دهند تحمل كند و حتي كوچكترين دفاعي از خود نكند.خانه اي كه احمد در آن زندگي مي كرد از يك اتاق و يك حياط كوچك تشكيل مي شد كه اگر از نزديك به آن خانه نگاه مي انداختي خيال ميكردي خانه همين الان خراب مي شود و آوار بر سرت ميريزد. با اين منوال احمد هر ماه سر موعد مقرر كرايه خانه را تمام و كمال به مالك تحويل ميداد در ضمن كرايه اصلي آن خانه خيلي كمتر از آن چيزي بود كه احمد به مالك پرداخت ميكرد. فرداي يكي از روزهايي كه احمد كرايه را به مالك پرداخت كرده بود، صاحب خانه به سراغش آمد و گفت يا كرايه را بيشتر ميدهي و يا خرت و پرت هايت را بردار و شرت را از سر ما كم كن . بعد از بحث هاي طولاني با مالك احمد ناچار به قبول تخليه خانه شد . ولي چون سر ماه بود و او تازه به مالك ، اجاره بها داده بود ، از او مهلت خواست تا آخر ماه در آن خانه بماند ولي نه تنها مالك قبول نكرد بلكه پول اجاره و 1000000 توماني كه همراه اجاره از احمد گرفته بود را به او پس نداد و او را تهديد كرد كه اگر تا عصر تخليه نكند چند قلچماغ را مي فرستد تا با پس گردني بيرونش كنند. همين اتفاق هم افتاد و چند نفر با چوب و چماغ به سراغ احمد آمدند و تا توان در بدن داشتند احمد بي نوا را كتك زدند.
        شب آن روز احمد در خيابان با بدني كبود و قلبي پاره پاره  در نيمكت پاركي دراز كشيده بود و به ستارگان آسمان نگاه مي كرد و سرانجام با چشمي اشك آلود و از فرط خستگي به خواب فرو رفت. وقتي صبح شد او به نانوايي رفت تا ناني بخرد و با خوردن آن نان ، انرژي لازم براي يك روزكار سخت را تامين كند . وقتي از نانوايي بيرون آمد پيرزني را ديد كه به مردم التماس مي كرد پولي به او بدهند تا ناني تهيه كند و ناگهان احمد ياد حرف پدر افتاد كه ميگفت پسرم در اوج درماندگي هميشه سخاوتمند باش زيرا ممكن است دري از رحمت به سويت باز شود و او بدون درنگ نان را به پيرزن داد و به علت اينكه ديگري پولي براي خريد نان نداشت با شكمي گرسنه و با قلبي آرام راهي ساختمان شد تا كار خود را شروع كند . وقتي به ساختمان رسيد كارفرما علت كبودي صورتش را از او جويا شد و احمد تمام ماجرا را براي او تعريف كرد و كارفرما قبول كرد تا احمد شب ها را در ساختمان به همراه دو كارگر ديگر بماند. احمد هميشه عادت داشت شب ها قبل از خواب به ستارگان آسمان نگاه بيندازد و روئياهاي گذشته را مرور كند و سرانجام با چشماني اشك آلود به خواب رود در يكي از اين شب ها احمد با صداي دعواي دو كارگر ديگر از خواب بيدار شد و متوجه شد دعواي سختي ميان آن دو سر گرفته و براي ميانجيگري و وساطت خود را ميان آن دو انداخت تا شايد شعله خشم آن ها را خاموش كند. ولي در اين ميان ناگهان يكي از ضربات چاقو به اشتباه در بازوي احمد فرود آمد و احمد از شدت درد براي مدتي كوتاه بي هوش شد و وقتي به هوش آمد متوجه شد يكي از كارگران با تني بي جان در كنارش افتاده و كارگر ديگر بالاي سر آنا به داد و فرياد مشغول است و ميگويد بياييد ، بياييد ، كشتش ، كشتش ، مردك افغاني جوان مردم را كشت . احمد كم كم دو زاريش افتاد و متوجه شد اگر زودتر از معركه نگيريزد او به جاي قاتل دستگير ميشود و با تلاش زياد خود را از آن محل تا توانست دور كرد . ديگر رمقي براي احمد نمانده بود و با حالي نزار خود را به خرابه اي رساند و بار ديگر از فرط درد و خستگي بي هوش شد. وقتي به هوش آمد متوجه چيز عجيبي شد او ديگر در خرابه نبود و در تختي نرم و راحت خوابيده بود و ديگر دردي را احساس نميكرد . و در اين لحظه صحنه تكان دهنده اي ديد.احمد متوجه شد دست او قطع شده و در بيمارستان است و دست ديگرش با دستبند به تخت قفل شده.وقتي پرستار ديد احمد به هوش آمده به سربازي كه بيرون ايستاده بود گفت سركار بيا داخل به هوش آمده.احمد كه داشت از فرط ناراحتي منفجر ميشد با صدايي لرزيده از پرستار پرسيد دستم چي شده و پرستار جواب داد به علت عفونت نتوانستيم كاري براي دستت بكنيم و اگر قطعش نميكرديم عفونت تمام بدنت را فرا مي گرفت.سرباز هم رو به احمد كرد و گفت خيال ميكني ميتواني آدم بكشي و فرار كني.سرانجام او را با يك دست و اتهام قتل روانه زندان كردند. در روز دادگاه قاتل اصلي به ضرر احمد شهادت داد و گفت او را در حال دعوا با مقتول ديده و از ترس اينكه نكند آسيبي به او برسد دخالتي در اين ماجرا نكرده . باوجود اينكه احمد خود را بي گناه ميدانست ولي تمام مدارك بر عليه او بود و قاضي هم به علت تقاضاي اولياي دم حكم قصاص را براي احمد صادر كرد. ديگر احمد انگيزه اي براي زنده ماندن نداشت . او پشيمان بود از اينكه چرا طور ديگري زندگي نكرده و تمام ارزش ها در نظرش پوچ و بي معنا جلوه مي كرد. 3 روز مانده بود كه حكم اعدام اجرا شود كه ناگهان ماموري سراغ احمد آمد و گفت وسايلت را جمع كن تو آزادي. بله كارفرما كه از كينه ديرينه آن دوكارگر خبر داشت و به ذات احمد هم به خوبي پي برده بود هرگز باور نميكرد كه احمد چنين جنايتي را مرتكب شده و يك روز كه در محوطه ساختمان قدم ميزد متوجه شد چاقويي خون آلود در گوشه باقچه افتاده و سريع ماموران را خبر كرد و آنها با انگشت نگاري و آزمايش خون روي چاقو پي بردند احمد بي گناه است و قاتل اصلي را با كمك كارفرما دستگير كردند.حال احمد با يك دست و هزاران سوال بي جواب همچون غزالي بي پناه دوباره راهي جنگلي خطرناك شد تا منتظر بماند ببيند كه چه موقع موعد شكار شدنش فرارسيده . ولي در اين هنگام ياد حرف سبحان افتاد كه هميشه ميگفت اين دنيا مثل جنگله اگر شكار نكني شكارت مي كنند . حالا ديگر حرف قاتل پدر براي او حجت شده بود و ديگر ارزش هاي گذشته برايش پوچ و بي معني بود. او ناچار با قلبي پر از كينه و خشم به افغانستان بازگشت و در طي چند روز با گروهي تبه كار آشنا شد كه كارشان ايجاد ناآرامي و رعب و وحشت در مرزهاي ايران بود و با كينه اي كه از ايران در دل داشت با اشتياق خود را عضو آن گروه كرد. سرانجام گروه آماده عملياتي تروريستي برعليه ايران شده و رئيس گروه هم كه از كينه احمد نسبت به ايران بي اطلاع نبود احمد را براي اين عمليات انتخاب كرد. شب قبل از عمليات احمد طبق عادت به آسمان نگاه كرد ولي اين بار هوا ابري بود و ديگر ستاره اي در آسمان ديده نميشد و احمد تصميم گرفته بود ديگر احساسات را كنار بگذارد و برخلاف شب هاي ديگر ، او با چشماني بي اشك به خواب رفت. احمد در خواب همان پيرزني را كه در جلوي نانوايي ديده بود را ديد كه اين بار به جاي كمك كردن دارد او را كتك مي زند. ناگهان احمد سراسيمه از خواب بيدار شد اين بار به ياد حرف مسعود پدر سبحان افتاد كه هميشه ميگفت اين دنيا براي ما به منزله امتحان است ما براي جاي ديگري آفريده شده ايم و بايد تمام حواسمان را معطوف آن جا كنيم. بعد از اين خواب و پرسه هاي دردناك در خاطرات گذشته احمد ديگر از كاري كه مي خواست بكند پشيمان بود .صبح روز بعد كه قرار بود شبش عمليات انجام شود او با تماس با پاسگاه محلي ، تمام ماجرا را برايشان شرح داد و بعد هم به علت تب و لرزي كه مصلحتي به خود داده بود رئيس گروه را مجاب كرد تا اسم او را از ليست عمليات خط بزند و كس ديگري را جاي او بفرستد . چند روز پس از لو رفتن عمليات و دستگيري تعدادي از افراد گروه ، رئيس پيكي به سوي خانه احمد فرستاد و اطلاع داد كه خود را براي عمليات ديگري آماده كند احمد هم به پيك گفت من از عضويت در اين گروه انصراف مي دهم و توان كارهاي سنگين را ندارم و مي خواهم شغل كشاورزي را پيشه كنم . پس از اينكه خبر به رئيس گروه رسيد متوجه خيانت احمد شد و دريافت كه لو رفتن عمليات هم كار احمد بوده و در سدد انتقام برآمد. وقتي كه هوا تاريك شد و احمد و خانواده اش در حال استراحت بودند چند نفر مسلح به خانه او هجوم آوردند و تمام آنها را با طرز وحشيانه اي به گلوله بستند .احمد در هنگامي كه داشت جان مي داد از پنجره به آسمان پر ستاره نگاه كرد و اين بار بر خلاف دفعات گذشته با لبخندي شيرين به خواب ابدي فرو رفت.
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۵۳۳ در تاریخ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۲ ۰۰:۵۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0