سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 20 خرداد 1403
  • شهادت آيت‌الله سعيدي به دست مأموران ستم شاهي پهلوي، 1349 هـ ش
3 ذو الحجة 1445
    Sunday 9 Jun 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خظ قرمز ماست. اری اینجاسایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      يکشنبه ۲۰ خرداد

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      داستان کوتاه عشق
      ارسال شده توسط

      رضا محمدی (شب افروز)

      در تاریخ : پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۲ ۰۱:۳۵
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۹۵ | نظرات : ۱۳

      داستان کوتاه عشق
      در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند

      شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

      روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.

      بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

      اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

      زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

      در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

      “ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

      ثروت جواب داد:

      “نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”

      عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

      “غرور لطفاً به من کمک کن.”

      “نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

      پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

      “غم لطفاً مرا با خود ببر.”

      “آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

      شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

      ناگهان صدایی شنید:

      “بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

      صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.

      هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.

      عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

      ” چه کسی به من کمک کرد؟”

      دانش جواب داد: “او زمان بود.”

      “زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”

      دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

      “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۳۵۰ در تاریخ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۲ ۰۱:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0