سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 21 ارديبهشت 1403
    3 ذو القعدة 1445
      Friday 10 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۲۱ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        کاپیتان مهربون
        ارسال شده توسط

        ساقی رضایی

        در تاریخ : چهارشنبه ۶ شهريور ۱۳۹۲ ۱۷:۰۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۱۹ | نظرات : ۱۱

        مسافرها همه سوار شدند کاپیتان مهربون ، سوت حرکت کشتی رو کشید من محو زیبایی دریا و کشتی بودم . مسافرها به تدریج بندر به بندر بعلت سخت بودن شرایط زندگی درشهری که ساکنش بودند به امید یافتن مکانی بهترو آرامش بیشتر  سوار کشتی میشدند.  من در کار مسافرها ورفتاراشون ونیازهاشون دقت میکردم باهاشون سلام عیلک میکردم ، حرف میزدم ،کار میکردم  . ولی یک مدت که میگذشت انگار که موندن تو کشتی کلافشون میکرد ، به محض پیداکردن آرامش مختصریاد سرزمین آرزوهاشون می افتادند و بی قراری میکردند و میخواستند پیاده شن . اما کاپیتان با آرامش و صبر هر چه تمام هرکس رو هرجا دلش می خواست پیاده می کرد . ومن نگاه میکردم با دور شدن کشتی چقدر اونها باز هم در جزیرشون تنها میمونن.  راستی چرا  خیلی کم بودند  مسافرهایی که  دلشون برای کاپیتان تنگ بشه و بخوان تا آخر با هاش بمونن ؟ کاپیتان از اینکه تنها می موند ناراحت نمیشد ولی فقط یه تعداد خیلی کمی بودند که اصلا بخاطر صفای خود کاپیتان سوار کشتی شده بودند و اگه کاپیتان میخواست پیاده بشن اطاعت میکردند والا هیچ تقاضایی نداشتند . جز اینکه به اونهایی که میخواستند سوار بشن کمک کنن تا به آرامش برسن و هرجا دلشون خواست پیاده شن .
        کاپیتان به مسافرها یاد داه بود که باید شکر گذار باشن که اونها رو از دست سختی ها وظلمهای مردم نامرد شهرشون نجات داده وبگن الحمدالله الذی نجانا من قوم الظالمین و بی هیچ ناراحت شدن ودلتنگی ازشون میخواست که اگه خواستند پیاده شن این کلمه رمز رو بگن که : رب انزلنی منزلا مبارکا وانت خیرالمنزلین .
        حالا کشتی داشت به آخر مسیرش نزدیک میشد وکاپیتان مونده بود با چند نفرخیلی معدود که شاد بودند که تا آخر با کاپیتان موندند.  راستی ما کی پیاده شدیم؟ نکنه تا به جزیره کوچیک آرزوهامون رسیدیم گفتیم وایسا دنیا من میخوام پیاده شم . یا شاید هم هنوز پیاده نشدیم و پیش کاپیتان نشستیم وداریم چای میخوریم وبه دریا نگاه میکنیم ؟ چقدر دوست داشتم من وتو تا آخر دریا پیش کاپیتان مهربون بمونیم و خودش آروممون کنه . یعنی منم به این شهر آرزوم میرسم که من باشم تو باشی با کاپیتان تا آخر دریا .
        نوشته حاصل احساس ونگاه ساقی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۱۳۶ در تاریخ چهارشنبه ۶ شهريور ۱۳۹۲ ۱۷:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0