سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 10 ارديبهشت 1403
  • روز ملي خليج فارس
  • آغاز عمليات بيت المقدس، 1361 هـ‌.ش
21 شوال 1445
  • فتح اندلس به دست مسلمانان، 92 هـ ق
Monday 29 Apr 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    دوشنبه ۱۰ ارديبهشت

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    نیلوفر
    ارسال شده توسط

    ملیحه بامداد

    در تاریخ : سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲ ۰۳:۲۷
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۳ | نظرات : ۰

     
    نیلوفر یک دختر زیبا و مهربان بود. او عاشق یک پسر به نام امیر شد که در دانشگاهش بود. امیر هم از نیلوفر خوشش می‌آمد و با او دوست شد. اما امیر یک آدم بی معرفت بود. او برای رسیدن به مقام و ثروت از هر کسی استفاده می‌کرد و برای حفظ منافعش به هیچ کس احساسی نداشت
    امیر از نیلوفر خبر نداشت و به او اعتماد نداشت. او فکر می‌کرد که نیلوفر هم مثل خودش یک آدم حریص است. اما روزی اتفاقی افتاد که همه چیز را عوض کرد. امیر با دیدن یک نامه در کیف نیلوفر متوجه شد که نیلوفر مبتلا به یک بیماری خطرناک است و فقط چند ماه عمر دارد. او نمی‌توانست باور کند که نیلوفر چنین بیماری دارد. او با تعجب و تاسف به پیش نیلوفر رفت و از او پرسید که چرا به او گفته است.
    نیلوفر ابتدا سعی کرد که به امیر دروغ بگوید و بگوید که نامه اشتباهی بوده است. اما امیر از او مدارک بیشتر خواست و نیلوفر نتوانست جوابی بدهد. نیلوفر در نهایت اعتراف کرد که مبتلا به یک بیماری خطرناک است و گفت که او را بیشتر از همه چیز دوست دارد. او گفت که فقط با امیر بوده است تا از او حمایت بگیرد و با او خوشبخت باشد. او گفت که امیر برای او همه چیز بوده است و او  عاشقش بوده است.
    امیر با شنیدن این حرف‌ها دلش سوخت و از شرم و پشیمانی گریه کرد. او نمی‌فهمید که چرا نیلوفر چنین کرده است و چرا به او نگفته است. او گفت که او هیچ وقت به نیلوفر احساسی نداشته و فقط با او بوده است تا از او بهره ببرد و کارهایش را انجام دهد. او گفت که او را برای همیشه ترک می‌کند و با دختر دیگری می‌رود.
    نیلوفر با شنیدن این حرف‌ها دیگر نتوانست تحمل کند و با اشک‌هایی که از چشمانش می‌چکید از امیر دور شد. او دیگر نمی‌خواست با او صحبت کند د.
    او فقط می‌خواست فرار کند و از این درد رها شود. او به خانه رفت و در اتاقش خود را قفل کرد. او دیگر با کسی حرف نزد و از همه دوری کرد. او فقط به امیر فکر می‌کرد و به خاطراتشان نگاه می‌کرد. او دیگر نمی‌توانست بخندد و شاد باشد. او دیگر نمی‌توانست زندگی کند.
    پایان

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۴۵۴۹ در تاریخ سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲ ۰۳:۲۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0