سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 22 خرداد 1403
    5 ذو الحجة 1445
      Tuesday 11 Jun 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خظ قرمز ماست. اری اینجاسایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        سه شنبه ۲۲ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        کل کلای عاشقانه
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۰ ۰۵:۱۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۹ | نظرات : ۰

        کل کلای عاشقانه
         
        فرهاد که ازسرِکار برگشت و واردِ خونه شد ، پس ازسلام و احوالپرسیِ دمِ دستی ، شیرین گفت :
        لباس بیرونِتو درنیار میخوایم بریم خرید .
        فرهاد گفت : خریدِ چی ؟
        شیرین : خریدِ نخودچی . مثل اینکه یادت رفته چند روز دیگه عیده .
        فرهاد : دوباره چه خوابی برام دیدی ؟
        شیرین : اون لباسه که چشممو گرفته و قول دادی برام بخری یادته ؟ من یادمه .
        فرهاد : قول ؟ کدوم قول ؟ اونروز اونقدر مثلِ بختک  آویزونِ  مغزم شدی که برای فرار از گیردادنات ، فقط یه سرجنبوندم یعنی تمومش کن ، حالا اونو اسمشو میذاری قول ؟ خانوم عزیز، چندبار بگم اون لباس به شما نمیاد ، باورکن . کلاسِت به این حرفا نمیخوره . بعد با خودش پِچ پِچ کرد و گفت :
        انگار دخترِامیر تنبانه .
        ولی شیرین شنید و گفت : امیر تنبان نه و امیر تومان .
        فرهاد : تا اونجا که من خبر دارم، باباتون همیشه هشتشون گروِ نُه شون بوده ، پس قیافه شون هم به امیر تومان نمیخوره ولی تا اونجایی که من میدونم همیشه پیژامه شونو تا خِرخِره شون میکِشن بالا، پس همون امیر تنبان بهشون بیشتر میخوره .
        شیرین با اخمی مصنوعی گفت : بابای منو مسخره میکنی ؟ بعد نتونست جلوی خنده شو بگیره و گفت : راست میگی ، من ازجوونی تا پیری بابامو زیرِ نظر داشتم ، سالی یه سانت کشِ پیژامه هه رفته بالا و            الان حوالیِ خِرخِره رسیده . نمیدونم بالاتنه هه داره کوتاه میشه یا پیژامه داره کش میاد ؟ حالا بگذریم ، چرا حرف تو حرف میاری ؟ بریم لباسَ رُو برام بخر.
        فرهاد : هِی بخر بخر، توو این خونه ازبس اسمِ خر شنیدم مطمئنم دیگه با خر مو نمیزنم . اون خر شدنم که امدم تو رُو گرفتم ، بعدهم هر روز اینو بخر اونو بخر.
        شیرین : خُب چی بگم ؟ میخوای بجای بخر بگم بِشیر؟ اشتباه نمیشه با آقا بَشیر، بابات ؟
        یا اشتباهی نمیشنوی بشین ؟ میشینی و دیگه پا نمیشی بریم خرید .
        فرهاد : بابا تو دیگه کی هستی ! کاش از خانوم فردوسی چیزای خوب خوب یاد می گرفتی .
        شیرین : همسر فردوسیِ شاهنامه رُو میگی ؟
        فرهاد : نه بابا خانم فردوسی که توو تلویزیون برنامه میذاشت که وقتی شوهرتون از سرِکار واردِ خونه شد ، اول با یه لیوان آب خنک ازش پذیرایی کنید بعد میوه ای و بعد راهیش کنید برای یه چُرتِ باحال . میدونم چیزای خوب توو ذهنت نمی مونه ، ولی چیزای بد هیچوقت از فکرت پاک نمیشه ، میدونم .
        شیرین دوید توو آشپزخونه و یه لیوان آب خنک اورد و لیوانو گذاشت کفِ دستش و با خنده ملیحی گفت : بفرمائید عزیزِدلم وفرهاد به طرفة العینی آب خنکوغیبش کرد ، سلام برحسین ولعنت بر یزیدی گفت و تشکر کرد و از لُپِ شیرین یه ماچِ آبدارِ عاشقانه کرد و گفت : آخیش آروم شدم چه بوسِ شیرینی بود .
        بلافاصله شیرین گفت : ممنون ، بریم فرهاد جان ؟
        فرهاد گفت : باز برگشت خونه ی اول . حکایت ما حکایت بازیِ مارپله س هِی من با اون تاسهای کوفتیم میرم بالا ، دوباره نیش ام میزنی برمیگردم خونه ی اول . اینهمه رفتم بالای منبر بازم میگه بریم .
         
        فرهاد ادامه داد : بنابه اساسنامه ی خانوم فردوسی ، الآن نوبتِ میوه س وبعد نوبتِ یه چُرتِ دبشه .
        آخه عزیزِدلم تو با کارات اساسنامه ی اون بنده خدا رُو داری زیرِ پات لِه میکنی ، به آتیشش میکشی ، از وقتی اومدم خونه حتی نذاشتی روو کاناپه وِلوشم
        شیرین : نه ، بعدش تنبل میشی وبرنامه مون خراب میشه . تازه ، یه لیوان آب خنک که گفتی رُو اُوردم .
        فرهاد : برنامه مون نه ، بگو برنامه ی جنابعالی ، برای آب هم سپاسگزارم بانو ولی ...
        شیرین با تحکم گفت : لوس نشو فرهاد ! لباسِتو عوض نکن ، الآن منم لباسمو میپوشم بریم . زود ، سریع  حرف نباشه !
        فرهاد گفت : چَشم .
        شیرین لبخندِ خوشمزه ای زد و گفت : تو که ازاینهمه اقتدارت باخبری ، چرا از همون اول چَشمو نگفتی تا اینهمه با هم کل کلای عاشقانه نکنیم ؟
        فرهاد : شیرینیش به همینه دیگه .
        شیرین : زندگی رُو میگی ؟
        فرهاد دندون قروچه ای کرد وتووی دلش گفت : این مُرده گی رُومیگم ، ولی خیلی زود انگار تووی دلش شک افتاده باشه ، به خودش گفت : آره این زندگی رُومیگم ، بعد دوباره تردید افتاد به جونش و کلافه  به خودش گفت : اصلا ًنمیدونم چی رومیگم . خیلی خسته م کاش میذاشت کَپه ی مرگمو بذارم که یهوشیرینِ حاضرو آماده رُو، جلوی خودش دید که میگفت : بریم و درحالیکه  کفشاشو می پوشید گفت :
        تو هم مجنون بودی منِ مَلَنگو گرفتی ؟
        فرهاد گفت : آره  لیلی ، البته ملنگ چه عرض کنم ، پلنگ بیشتر بِهِت میاد با اینهمه ، نمیدونم، جَذَبه ت ، جذبه ت ، بگذریم ، باشه بریم .
        درحالیکه شیرین در رُو بازمیکرد ، فرهاد که پشتِ اوقرارگرفته بود یه صلیبِ گُنده روی پیشونی وسینه و شونه هاش کشید و به طاق نگاه کرد و راه افتادن .
         
        بهمن بیدقی 1400/12/11

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۹۹۲ در تاریخ شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۰ ۰۵:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۲ شاعر این مطلب را خوانده اند

        سینا سجودی

        ،

        مهرانه بلوچ

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0